عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ¹¹
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ¹¹
بعد صبحانه
دامیان:دخترم امروز بریم پاریس و بگردیم
آملیا:بریم بابا جون
ملیندا:دامیان امروز چیکارا داری
دامیان:اول با آملیا میریم بگیریم بعدش میریم پیش آنیا از اون ور میرم شرکت چند تا برگه هست باید امضا کنم
داناوان:منم باید دو ساعت دیگه برم شرکت
دامیان:باید درباره همکاری شرکت ما با شرکت جینا حرف بزنیم پدر
داناوان:به جینا گفتم
دامیان:خب پس منو وروجک بریم
آملیا:باشه مامان بزرگ بابا بزرگ خدافظ
ملیندا:خدافظ نوه نازم
داناوان:خدافظ دخترم
دامیان:خدافظ
*
آنیا:همه چی خونه آماده بود باید میرفتم خونه مامان و بابام بهشون سر میزدم از اون روزی که اومدم نشد برم
یور:داشتیم با لوید شیرینی فروشی کارمون میکردیم که
آنیا:سلام به بهترین بابا و مامان دنیا
یور:وایییی دختره نازم خوش اومدی
لوید:دخترم خوش اومدی عزیزم
آنیا:ممنون مامان جون ممنون بابا جون
یور:دخترم برو بالا ماهم مغازه رو میبندیم میایم بالا
آنیا:باشه راستی اتاقم هنوز مثل قبله هیچ تغییری نکرده
یور:نه عزیزم مثل قبله
آنیا:خوبه پس برم رفتم تو اتاقم از زیر تختم یه جعبه در اوردم نشستم رو تختم درشو باز کردم تمام عکسا من و دامیان توش بود داشتم نگاشون میکردم که اشکم در اومد دامیان چرا با ما این کارو کرد
یور:دخترم بیا پایین
آنیا:چشم اومدم رفتم پایین دیدم مامان و بابا کروسان و ماکارون آورده
آنیا:چه بوی خوبی میده به به
یور:بیا بشین بخور
آنیا:مامان چندتا بسته ماکارون و کروسان بدین ببرم
یور:حتما عزیزم
آنیا:داشتم ماکارون میخوردم که دیدم دامیان پیام داده که میخواد با آملیا یکم بگردن منم گفتم باشه گفتم بعد گشتن که میخواد آملیا بیاره خونه براش لوکیشن خونه رو فرستادم گفتم بیاره خونه
*
دامیان:داشتیم با آملیا بستنی میخوردیم که گفتم بهش بریم شهربازی گفت باشه
آملیا:دیگه مثل قبل از مامانم اعصبانی نبودم خوب اونم این همه سال مراقب من بود دوسم داشت بلاخره اونم ازم محافظت کرده
دامیان:دیگه شب شده بود آملیا بردم خونشون که آنیا لوکیشن داده بود
آملیا:مامانم خونه گرفته یعنی دیگه تو پاریس میمونیم
دامیان:اره دخترم پاریس میمونیم
آملیا:خیلی خوبه
آنیا:غذا مورد علاقه آملیا آماده کرده بودم که دیدم زنگ خونه زدن فهمیدم اومدن
دامیان:سلام
آنیا:سلام
آملیا:دلم برای مامانم تنگ شده بود برای همین بغلش کردم
آنیا:آملیا بغلم کرد منم بغلش کردم
آملیا:مامان ببخش اون روز اونجوری باهات حرف زدم
آنیا:مهم نیس عزیزم
دامیان:وقتی دیدم آملیا و آنیا همو بغل کردن یه لبخند محو اومد رو لبم
بعد صبحانه
دامیان:دخترم امروز بریم پاریس و بگردیم
آملیا:بریم بابا جون
ملیندا:دامیان امروز چیکارا داری
دامیان:اول با آملیا میریم بگیریم بعدش میریم پیش آنیا از اون ور میرم شرکت چند تا برگه هست باید امضا کنم
داناوان:منم باید دو ساعت دیگه برم شرکت
دامیان:باید درباره همکاری شرکت ما با شرکت جینا حرف بزنیم پدر
داناوان:به جینا گفتم
دامیان:خب پس منو وروجک بریم
آملیا:باشه مامان بزرگ بابا بزرگ خدافظ
ملیندا:خدافظ نوه نازم
داناوان:خدافظ دخترم
دامیان:خدافظ
*
آنیا:همه چی خونه آماده بود باید میرفتم خونه مامان و بابام بهشون سر میزدم از اون روزی که اومدم نشد برم
یور:داشتیم با لوید شیرینی فروشی کارمون میکردیم که
آنیا:سلام به بهترین بابا و مامان دنیا
یور:وایییی دختره نازم خوش اومدی
لوید:دخترم خوش اومدی عزیزم
آنیا:ممنون مامان جون ممنون بابا جون
یور:دخترم برو بالا ماهم مغازه رو میبندیم میایم بالا
آنیا:باشه راستی اتاقم هنوز مثل قبله هیچ تغییری نکرده
یور:نه عزیزم مثل قبله
آنیا:خوبه پس برم رفتم تو اتاقم از زیر تختم یه جعبه در اوردم نشستم رو تختم درشو باز کردم تمام عکسا من و دامیان توش بود داشتم نگاشون میکردم که اشکم در اومد دامیان چرا با ما این کارو کرد
یور:دخترم بیا پایین
آنیا:چشم اومدم رفتم پایین دیدم مامان و بابا کروسان و ماکارون آورده
آنیا:چه بوی خوبی میده به به
یور:بیا بشین بخور
آنیا:مامان چندتا بسته ماکارون و کروسان بدین ببرم
یور:حتما عزیزم
آنیا:داشتم ماکارون میخوردم که دیدم دامیان پیام داده که میخواد با آملیا یکم بگردن منم گفتم باشه گفتم بعد گشتن که میخواد آملیا بیاره خونه براش لوکیشن خونه رو فرستادم گفتم بیاره خونه
*
دامیان:داشتیم با آملیا بستنی میخوردیم که گفتم بهش بریم شهربازی گفت باشه
آملیا:دیگه مثل قبل از مامانم اعصبانی نبودم خوب اونم این همه سال مراقب من بود دوسم داشت بلاخره اونم ازم محافظت کرده
دامیان:دیگه شب شده بود آملیا بردم خونشون که آنیا لوکیشن داده بود
آملیا:مامانم خونه گرفته یعنی دیگه تو پاریس میمونیم
دامیان:اره دخترم پاریس میمونیم
آملیا:خیلی خوبه
آنیا:غذا مورد علاقه آملیا آماده کرده بودم که دیدم زنگ خونه زدن فهمیدم اومدن
دامیان:سلام
آنیا:سلام
آملیا:دلم برای مامانم تنگ شده بود برای همین بغلش کردم
آنیا:آملیا بغلم کرد منم بغلش کردم
آملیا:مامان ببخش اون روز اونجوری باهات حرف زدم
آنیا:مهم نیس عزیزم
دامیان:وقتی دیدم آملیا و آنیا همو بغل کردن یه لبخند محو اومد رو لبم
۳.۵k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.