عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ¹⁰
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ¹⁰
ملیندا:دامیان پسرم به آنیا بگو آملیا امشب اینجا بمونه تا یکم آروم بشه فردا ببرش
دامیان:باشه
آنیا:فکرم درگیر آملیا بود که دامیان زنگ زد جواب دادم
دامیان:الو سلام آنیا
آنیا:سلام
دامیان:آنیا آملیا خوابیده میگم امشب اینجا بمونه فردا آروم شد بیارمش
آنیا:خوابیده
دامیان:اره
آنیا:باشه
دامیان:خدافظ
آنیا:خدافظ
آنیا:فردا باید میرفتم خونه میگرفتم و آملیا مدرسه ثبت نام کنم فردا کلی کار داشتم گشنمم نبود برای همین رفتم خوابیدم
دامیان:من برم بخواببم فردا باید آملیا ببرم پیش آنیا شب بخیر
ملیندا:شب خوش
داناوان:شب بخیر
دامیان:رفتم تو اتاق دیدم آملیا خوابه خیلی ناز خوابیده بود منم رفتم پیشش خوابیدم و نگاش کردم داشتم همینجوری نگاش میکردم که چشام سنگین شد
فردا صبح
آنیا:بیدار شدم ساعت 7 صبح بود رفتم حموم اومدم بیرون حوصله نداشتم برا همین نه آرایش کردم فقط موهامو بالا سرم گوجه ای کردم لباسامو پوشیدم رفتم پایین گشنم نبود برا همین صبحانه نخوردم و رفتم تو راه املاکی بودم املاکی دوست اوین بود برا همین رفتم اونجا جیمین:سلام آنیا خانم خوش اومدین
آنیا:سلام آقای جیمین خب میدونین که من یکم عجله دارم زود باید خونه بگیرم از قبل هم باهاشون هماهنگ کرده بودم
جیمین:بله برای همین ماهم همه چی خونه رو کامل کردیم فقط موند امضا
آنیا:بله خوب کجای برگه رو باید امضا کنم
جیمین:اینجا رو
*
آملیا:صبح بیدار شدم دیدم که پیش بابام خوابیدم یه لبخند محو اومد رو لبم
دامیان:بیدار شدم دیدم آملیا بیدار شده
آملیا:صبح بخیر بابا
دامیان:صبح بخیر وروجک
آملیا:من اصلا وروجک نیستم😝😌
دامیان:اصلا نیستی
آملیا:معلومه
دامیان:فسقلی بلند شو بریم صبحانه بخوریم
آملیا:باشه من برم دست و صورتمو بشورم
دامیان:اونجا دستشویی هستش
آملیا:باشه
دامیان:دست و صورتمو شستیم رفتیم پایین
ملیندا:صبح پسرم صبح بخیر نوه نازم
آملیا:صبح بخیر مامان بزرگ
داناوان:صبح دامیان صبح بخیر دخترم
آملیا:صبح بخیر بابا بزرگ
ملیندا:دامیان پسرم به آنیا بگو آملیا امشب اینجا بمونه تا یکم آروم بشه فردا ببرش
دامیان:باشه
آنیا:فکرم درگیر آملیا بود که دامیان زنگ زد جواب دادم
دامیان:الو سلام آنیا
آنیا:سلام
دامیان:آنیا آملیا خوابیده میگم امشب اینجا بمونه فردا آروم شد بیارمش
آنیا:خوابیده
دامیان:اره
آنیا:باشه
دامیان:خدافظ
آنیا:خدافظ
آنیا:فردا باید میرفتم خونه میگرفتم و آملیا مدرسه ثبت نام کنم فردا کلی کار داشتم گشنمم نبود برای همین رفتم خوابیدم
دامیان:من برم بخواببم فردا باید آملیا ببرم پیش آنیا شب بخیر
ملیندا:شب خوش
داناوان:شب بخیر
دامیان:رفتم تو اتاق دیدم آملیا خوابه خیلی ناز خوابیده بود منم رفتم پیشش خوابیدم و نگاش کردم داشتم همینجوری نگاش میکردم که چشام سنگین شد
فردا صبح
آنیا:بیدار شدم ساعت 7 صبح بود رفتم حموم اومدم بیرون حوصله نداشتم برا همین نه آرایش کردم فقط موهامو بالا سرم گوجه ای کردم لباسامو پوشیدم رفتم پایین گشنم نبود برا همین صبحانه نخوردم و رفتم تو راه املاکی بودم املاکی دوست اوین بود برا همین رفتم اونجا جیمین:سلام آنیا خانم خوش اومدین
آنیا:سلام آقای جیمین خب میدونین که من یکم عجله دارم زود باید خونه بگیرم از قبل هم باهاشون هماهنگ کرده بودم
جیمین:بله برای همین ماهم همه چی خونه رو کامل کردیم فقط موند امضا
آنیا:بله خوب کجای برگه رو باید امضا کنم
جیمین:اینجا رو
*
آملیا:صبح بیدار شدم دیدم که پیش بابام خوابیدم یه لبخند محو اومد رو لبم
دامیان:بیدار شدم دیدم آملیا بیدار شده
آملیا:صبح بخیر بابا
دامیان:صبح بخیر وروجک
آملیا:من اصلا وروجک نیستم😝😌
دامیان:اصلا نیستی
آملیا:معلومه
دامیان:فسقلی بلند شو بریم صبحانه بخوریم
آملیا:باشه من برم دست و صورتمو بشورم
دامیان:اونجا دستشویی هستش
آملیا:باشه
دامیان:دست و صورتمو شستیم رفتیم پایین
ملیندا:صبح پسرم صبح بخیر نوه نازم
آملیا:صبح بخیر مامان بزرگ
داناوان:صبح دامیان صبح بخیر دخترم
آملیا:صبح بخیر بابا بزرگ
۲.۴k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.