part: 35
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
▪ویو انالی▪
وای هر چند اجوما کمک کردو کلی بم یاد داد و صخبت کردیم ولی منم خیلی کمک کردم پس یعنی من درست کردم😂
انا: اجوما ..میگم میشه از این به بعد فقط بگی من چیکار کنم؟؟ چون میخوام خودم امادش کنم
اجوما: باشه دختر جون( خنده)
میزو چیدم
پیش بندو دراوردم و دستام و شستم
اجوما: فک کنم ارباب به زودی بیاد
انا::عه؟؟..خوبه پس غذام از دهن نمیوفته
بعد از حرفم بلند زدم زیر خنده
اجوما: شبیه دخترایی هستی که با ماماناشون غذا درست میکنن و به اسم خودشون تموم میکنن
خندم یکم کم شد
با مامانم.؟
انا: او ارع... من برم اتاقم تا تهیونگ بیاد
رفتم داخل اتاق و جلویه میز ایینه وایسادم
من تابه حال با مامانم اشپزی نکردم...
یعنی بگم مامانم از بابام جدا شده بود
و مادر ناتنیمم که اشپزی نمیکرد و باهان بد رفتار بود و اصلا به فکر اشپزی نیوفتادم تو خونه یه خودمم کلا غذا حاظری میخوردم
هعی خدا
در زده شد و اون دختره صبح امد داخل
دختره: تهیونگ امد
به سمت در رفتم و از کنارش رد شدم
انا: اقایه تهیونگ
و به طبقه پایین رفتم
تهیونگ پشت میز بود
من که قرار نیست باهاش غذا بخورم
پس میرم تو اشپز خونه
به سمت اشپز خونه رفتم و تهیونگ اصلا حصاب نکردم
اجوما: چرا اینجایی؟؟
انا: من میخوام اینجا غذا بخورم ...ببینم نگید که تهیونگ گفته با اون بخورم چون اصلا امکان نداره و باورم نمیشه( خنده)
اجوما: نه نگفته
پشت میز نشستم پس همین جا غذا میخورم
اجوما غذارو جلوم گذاشت
شروع کردم به خوردنشش
ای وای پقدر گشنم بود
راستی چقدر خوش مزههه شدههه
اجوما هم شروع کرد به خوردن
اجوما: افرین دختر جوون خوب درست کردی در اینده پشرفت زیادی میکنی
انا: وای خیلی خوش حاللم
غذا تموم شد و ظرفامو جگع کردم خواستم بازم کمک کنم که دیگه هر چی اسرار کردم اجوما نزاشت
▪ویو انالی▪
وای هر چند اجوما کمک کردو کلی بم یاد داد و صخبت کردیم ولی منم خیلی کمک کردم پس یعنی من درست کردم😂
انا: اجوما ..میگم میشه از این به بعد فقط بگی من چیکار کنم؟؟ چون میخوام خودم امادش کنم
اجوما: باشه دختر جون( خنده)
میزو چیدم
پیش بندو دراوردم و دستام و شستم
اجوما: فک کنم ارباب به زودی بیاد
انا::عه؟؟..خوبه پس غذام از دهن نمیوفته
بعد از حرفم بلند زدم زیر خنده
اجوما: شبیه دخترایی هستی که با ماماناشون غذا درست میکنن و به اسم خودشون تموم میکنن
خندم یکم کم شد
با مامانم.؟
انا: او ارع... من برم اتاقم تا تهیونگ بیاد
رفتم داخل اتاق و جلویه میز ایینه وایسادم
من تابه حال با مامانم اشپزی نکردم...
یعنی بگم مامانم از بابام جدا شده بود
و مادر ناتنیمم که اشپزی نمیکرد و باهان بد رفتار بود و اصلا به فکر اشپزی نیوفتادم تو خونه یه خودمم کلا غذا حاظری میخوردم
هعی خدا
در زده شد و اون دختره صبح امد داخل
دختره: تهیونگ امد
به سمت در رفتم و از کنارش رد شدم
انا: اقایه تهیونگ
و به طبقه پایین رفتم
تهیونگ پشت میز بود
من که قرار نیست باهاش غذا بخورم
پس میرم تو اشپز خونه
به سمت اشپز خونه رفتم و تهیونگ اصلا حصاب نکردم
اجوما: چرا اینجایی؟؟
انا: من میخوام اینجا غذا بخورم ...ببینم نگید که تهیونگ گفته با اون بخورم چون اصلا امکان نداره و باورم نمیشه( خنده)
اجوما: نه نگفته
پشت میز نشستم پس همین جا غذا میخورم
اجوما غذارو جلوم گذاشت
شروع کردم به خوردنشش
ای وای پقدر گشنم بود
راستی چقدر خوش مزههه شدههه
اجوما هم شروع کرد به خوردن
اجوما: افرین دختر جوون خوب درست کردی در اینده پشرفت زیادی میکنی
انا: وای خیلی خوش حاللم
غذا تموم شد و ظرفامو جگع کردم خواستم بازم کمک کنم که دیگه هر چی اسرار کردم اجوما نزاشت
۱۷.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.