PART: 37
"𝐦𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲"
▪ویو انالی▪
داخل اتاقم بودم
از فردا خودمم خیلی تو غذا ها کمک میکنم تا خوب یاد بگیرم اگه حرف اجوما رلست بود و از سر رو درواسی نگقته باشه ...اشپزیم پیشرفت میکنه
هعییی
ولی از نظر من اوکی بود
وای معلوم نیست چم شده ..انقدر به فکر اشپزی افتادم
الان ساعت ۱۰ من که الان خوابم نمیبره
از اتاق رفنم بیرون که همون لحظه تهیونگ از اتاق جلوییم امد بیرون
با هم چشم تو چش شدیم داشت چییزیو مخفی میکرد و من برام سواله که اونجا اتاق تهیونگ نیس
پس چیکار داشت
دستی که پشتش گذاشته بود ازش پارچه سیاهی اویزون بود
وایسا ببینم اون پارچه توری برایه لباس خوابه نیس؟
با چشمای گشاد تر بهش نگاه کردم
انگار میخواست توضیحی بده
ته: انال......
وسط حرفش پریدم
انا: اون لباسه تن من نبود؟
ته: او ارعع ...چییزه این ....
خودم متوجعه شدم ممکنه سوء تفاهم باشه ولی خدا کنه اون چییزی که فک میکنم نباشه چون کم مونده از خنده بمیرمم
دوباره وسط حرفش پریدم
انا: اوه ....ما نباید با هم حرف بزنیم
به سمت پله ها رفتم
ته: قضیه...
به طرفش برگشتم
انا: اقایه کیم تهیونگ به همین زودی زدی زیر حرفات؟؟
دیگه چییزی نگفت و من به طبقه پایین رفتم
چرا لباسع دستش بود؟
چرا فکرایه بدی تو ذهنمه؟😂
اجوما: دختر تو نمیخوای استراحت کنی؟
به طرفش برگشتم
انا: نه راستش این موقعه نمیخوابم
احوما: باشه..هر جور راحتی
دختر تازه وارده داشت به طرف اشپز خونه میرفت
اون تغریبا هم سنمه خیلی خوب میشه باهاش دوست شم
انا: هعیی
وایساد و منتظر نگام کرد
به سمتش رفتم
انا: میگم تو تقریبا همسنمی ...خوب نیست که با هم دوست باشیمگ
لبخندی زد
دختره: ارع ..خوب میشه ..من سوجینم
انا: خشبختم منم..
سوجین: انالی..من میشناسمت
انا : چه خوب .....پس کارت کی تموم میشه؟
سوجین: برم دست صورتم و بشورم بیام
انا: میرم داخل پذیرایی
سوجین : باشه
رفتم رو مبل داخل پذیراایهه خدمتکارایه اینجا ۵ تاشون شبا میمونم این دختره هم میمونه، بقیه الان میرن و جمعه ها همشون مرخصین
وای بالاخره یکیو پیدا کردم تا دوکلمه باهاش حرف بزنم
سوجین امد طرفم و کنارم نشست
انا: وای اگه بدونی از اینکه هم صحبت پیدا کردم چقدر خوش حالم ...من تا حالا دوستی نداشتم ...پس امید وارم باهم خوب بشیم
سوجین: اره موافقمم
انا: از خودت بگو
سوجین: ۲۱ سالمه و بوسان زندگی میکنم به دلایلی اینجا کار میکنم
انا: خوبه ..منم تنها زندگی میکردم که امدم اینجا ....حالا حالاها موندگارم
خلاصه از شهرشو خانوادش گفت منم درباره زندگی که تو خونه خودم بودم گفتم
▪ویو انالی▪
داخل اتاقم بودم
از فردا خودمم خیلی تو غذا ها کمک میکنم تا خوب یاد بگیرم اگه حرف اجوما رلست بود و از سر رو درواسی نگقته باشه ...اشپزیم پیشرفت میکنه
هعییی
ولی از نظر من اوکی بود
وای معلوم نیست چم شده ..انقدر به فکر اشپزی افتادم
الان ساعت ۱۰ من که الان خوابم نمیبره
از اتاق رفنم بیرون که همون لحظه تهیونگ از اتاق جلوییم امد بیرون
با هم چشم تو چش شدیم داشت چییزیو مخفی میکرد و من برام سواله که اونجا اتاق تهیونگ نیس
پس چیکار داشت
دستی که پشتش گذاشته بود ازش پارچه سیاهی اویزون بود
وایسا ببینم اون پارچه توری برایه لباس خوابه نیس؟
با چشمای گشاد تر بهش نگاه کردم
انگار میخواست توضیحی بده
ته: انال......
وسط حرفش پریدم
انا: اون لباسه تن من نبود؟
ته: او ارعع ...چییزه این ....
خودم متوجعه شدم ممکنه سوء تفاهم باشه ولی خدا کنه اون چییزی که فک میکنم نباشه چون کم مونده از خنده بمیرمم
دوباره وسط حرفش پریدم
انا: اوه ....ما نباید با هم حرف بزنیم
به سمت پله ها رفتم
ته: قضیه...
به طرفش برگشتم
انا: اقایه کیم تهیونگ به همین زودی زدی زیر حرفات؟؟
دیگه چییزی نگفت و من به طبقه پایین رفتم
چرا لباسع دستش بود؟
چرا فکرایه بدی تو ذهنمه؟😂
اجوما: دختر تو نمیخوای استراحت کنی؟
به طرفش برگشتم
انا: نه راستش این موقعه نمیخوابم
احوما: باشه..هر جور راحتی
دختر تازه وارده داشت به طرف اشپز خونه میرفت
اون تغریبا هم سنمه خیلی خوب میشه باهاش دوست شم
انا: هعیی
وایساد و منتظر نگام کرد
به سمتش رفتم
انا: میگم تو تقریبا همسنمی ...خوب نیست که با هم دوست باشیمگ
لبخندی زد
دختره: ارع ..خوب میشه ..من سوجینم
انا: خشبختم منم..
سوجین: انالی..من میشناسمت
انا : چه خوب .....پس کارت کی تموم میشه؟
سوجین: برم دست صورتم و بشورم بیام
انا: میرم داخل پذیرایی
سوجین : باشه
رفتم رو مبل داخل پذیراایهه خدمتکارایه اینجا ۵ تاشون شبا میمونم این دختره هم میمونه، بقیه الان میرن و جمعه ها همشون مرخصین
وای بالاخره یکیو پیدا کردم تا دوکلمه باهاش حرف بزنم
سوجین امد طرفم و کنارم نشست
انا: وای اگه بدونی از اینکه هم صحبت پیدا کردم چقدر خوش حالم ...من تا حالا دوستی نداشتم ...پس امید وارم باهم خوب بشیم
سوجین: اره موافقمم
انا: از خودت بگو
سوجین: ۲۱ سالمه و بوسان زندگی میکنم به دلایلی اینجا کار میکنم
انا: خوبه ..منم تنها زندگی میکردم که امدم اینجا ....حالا حالاها موندگارم
خلاصه از شهرشو خانوادش گفت منم درباره زندگی که تو خونه خودم بودم گفتم
۲۱.۴k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.