رمان

#رمان 🧚‍♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.پنجاه.و.چهار 👒💚


•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•


کلافه دستی تو موی فرش کشید و دستم رو محکم گرفت توی دستش ،
شوکه شدم!
هیچ وقت فکر نمی کردم همچین کاری بکنه،

همونجور که منو کشون کشون میبرد عصبی زیر لب غرید :< نمی شد یه لباس بهتر بپوشی؟ بعد می گه چرا مزاحمم شدن! >

وا؟
این چرا چرت و پرت می گفت؟
درسته پالتوم کوتاه بود ولی در عوض گشاد بود و به بدنم نمی چسبید ،
حیف که الان عصبانیه وگرنه جوابش رو می دادم!

وارد آزمایشگاه شدیم ، هر دکتر یا پرستاری از کنارمون رد می شد به ارسلان سلام می کرد و با احترام باهاش دست می داد .
پس می شناختنش!

اون طوری که غزل با آب و تاب از معروفیت ارسلان حرف میزد فکر کردم داره قپی میاد ولی واقعا دکتر معروفیه که همه می شناختنش:!

روی یکی از صندلی ها نشستم و
منتظر ارسلان شدم ،
رفته بود از پرستار بپرسه کی نوبتمون می شه.

بالاخره ارسلان برگشت و نشست کنارم و گفت :< تا ده دقیقه دیگه نوبتمون می شه! >

سری به علامت باشه تکون دادم.
بعد از چند لحظه با خنده به سمتم برگشت و گفت :< تو که از آمپول نمی ترسی خانوم کوچولو؟ >

با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم :< من و ترس؟ >

با خنده گفت :< آره بهت میخوره خیلی نحیف و ترسو باشی >

پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :< فکر اشتباهیه! >

ارسلان :< باشه قبول کردم ولی راستشو بگو از آمپول می ترسی؟ >

دیانا :< هع من !!! اصلانم نمیترسم! >

توی همون دقیقه، یکی از دکترا از اتاق بیرون اومد و خودش رو به ارسلان رسوند و به اون دست داد ،

با هم دیگه سلام و احوال پرسی کردن که منو کنار ارسلان دید و سوالی به ارسلان نگاه کرد ،

ارسلانم در جوابش گفت :< ایشون نامزدم دیانا هست امروز اومدیم آزمایش بدیم دو هفته ی دیگه عقد و عروسی مونه >

محمد :< اووو نامرد نباید زودتر به من میگفتی؟ >

ارسلان خندید و گفت :< خب حالا یادم رفت >

بعد رو به من گفت :< ایشون یکی از دوستام محمد هستن >

با هم سلام و احوال پرسی کردیم که محمد گفت :< ارسلان تو برو عرفان ازت آزمایش بگیره منم خانم رحیمی رو می برم پیش خانم تیموری >

ارسلان باشه ای گفت بعد رو به من ادامه داد
دیدگاه ها (۰)

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.پنج 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.شش 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.سه 👒💚 ...

#رمان 🧚‍♀🌸#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣#پارت.پنجاه.و.دو 👒💚 ...

فرار من

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

هوففف....دارم از خودم می ترسم خدایییییحاجی یکی از قدیمیییییی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط