««
««
مشغول خوردن شدیم
ا ت: واقعا خوشمزش
جنی: اوهوم طعمش فوق العاده
جیسو: پس تصمیم گرفتین واسه گرمی اهنگ هایو لایک دتو بخونی خب چیزه خاصی نمیخوایم اضافه کنیم
لیسا: ایده هایی دارم ولی خب به نظرم باید حتما قبلش حسابی تمرین کنیم
و منی که این وسط نشسته بودمو وهنوزم باورم نمیشد جلوی بلک پینکم بهتره باهاش کنار بیام چون فعلیت های زیادی در اینده باهاشون دارم
چی دارم میگم باخودم؟
از افکارم دور شدمو غذامو خوردم
«««««««
تغریبا داشت غروب میشد
سواره ماشین بودیم انگار داشتیم میرفتیم خرید نمیدونم جنی گفته بود که یه خیابون بزرگ تو وگاس هست که توش کلی چیز داره و خیلیم شلوغه
بلاخره رسیدیم
پیاده شدیم همونطور که جنی میگفت این خیابون خیلی شلوغ بود
کله شو باهم چرخیدیم البته منیجرم همراهمون بود
چشمم خورد به یه دست فروشی که دستبندای چرم میفروخت رفتن طرفش خیلی قشنگ بودن ستبندای چرم با پلاک اسم
یه دستبند با پلاک قلب برای خودم خریدم
خیلی قشنگ بود به دستم بستمش خیلی به دستم میومد
با چشام دنباله بچه ها گشتم اما نتونستم پیداشون کنم
ینی چی؟ اونا همینجا بودن
ترسیده بودم همه جارو دنبالشون گشتم اما هیجا نبودن
گوشیمو برداشتم
ینی چی؟ شارژ نداره؟ چرا؟
حالا چیکار کنم
«««
شب شده بود
همه جا تاریک بود از پیدا کردنشون نا امید شده بودم یه خیابون خالی بودو من بی هدف حرکت میکردم
صدای یه ماشین میشنویدم که از پشت میومد اومد طرفم
_بپر بالا بیبی(انگلیسی حرف میزنه مثلا🤪)
بدونه اینکه حرفی بزنم قدمامو سریع کردم
*اووو بیبی مون خجالتیه
معلوم بود یه نفر نیست باید یه کاری میکردم
_بپر بالا خوش میگذره
*هی داداش قیافشو نگاه کن معلومه ماله اینجا نیست
_ چینیه؟
_من بیبیه چینی دوست دارم
قدمام تبدیل به دو شد هر چقدر میرفتم دنبالم میکردن رفتم سمت کوچه پس کوچه ها اما اونا کم نمیاوردن از ماشین پیاده شده بودنو دنبالم میکردن
همینجور که بدو بدو میرفتم سرمو برگردوندم تا ببینم هنوز دنبالمن که سرم خورد به بدن یه نفر افتادم زمین
سرمو گرفتم یکم درد گرفت
یه مرده ماسک زده بود به چشاش که نگاه کردم فهمیدم
...
مشغول خوردن شدیم
ا ت: واقعا خوشمزش
جنی: اوهوم طعمش فوق العاده
جیسو: پس تصمیم گرفتین واسه گرمی اهنگ هایو لایک دتو بخونی خب چیزه خاصی نمیخوایم اضافه کنیم
لیسا: ایده هایی دارم ولی خب به نظرم باید حتما قبلش حسابی تمرین کنیم
و منی که این وسط نشسته بودمو وهنوزم باورم نمیشد جلوی بلک پینکم بهتره باهاش کنار بیام چون فعلیت های زیادی در اینده باهاشون دارم
چی دارم میگم باخودم؟
از افکارم دور شدمو غذامو خوردم
«««««««
تغریبا داشت غروب میشد
سواره ماشین بودیم انگار داشتیم میرفتیم خرید نمیدونم جنی گفته بود که یه خیابون بزرگ تو وگاس هست که توش کلی چیز داره و خیلیم شلوغه
بلاخره رسیدیم
پیاده شدیم همونطور که جنی میگفت این خیابون خیلی شلوغ بود
کله شو باهم چرخیدیم البته منیجرم همراهمون بود
چشمم خورد به یه دست فروشی که دستبندای چرم میفروخت رفتن طرفش خیلی قشنگ بودن ستبندای چرم با پلاک اسم
یه دستبند با پلاک قلب برای خودم خریدم
خیلی قشنگ بود به دستم بستمش خیلی به دستم میومد
با چشام دنباله بچه ها گشتم اما نتونستم پیداشون کنم
ینی چی؟ اونا همینجا بودن
ترسیده بودم همه جارو دنبالشون گشتم اما هیجا نبودن
گوشیمو برداشتم
ینی چی؟ شارژ نداره؟ چرا؟
حالا چیکار کنم
«««
شب شده بود
همه جا تاریک بود از پیدا کردنشون نا امید شده بودم یه خیابون خالی بودو من بی هدف حرکت میکردم
صدای یه ماشین میشنویدم که از پشت میومد اومد طرفم
_بپر بالا بیبی(انگلیسی حرف میزنه مثلا🤪)
بدونه اینکه حرفی بزنم قدمامو سریع کردم
*اووو بیبی مون خجالتیه
معلوم بود یه نفر نیست باید یه کاری میکردم
_بپر بالا خوش میگذره
*هی داداش قیافشو نگاه کن معلومه ماله اینجا نیست
_ چینیه؟
_من بیبیه چینی دوست دارم
قدمام تبدیل به دو شد هر چقدر میرفتم دنبالم میکردن رفتم سمت کوچه پس کوچه ها اما اونا کم نمیاوردن از ماشین پیاده شده بودنو دنبالم میکردن
همینجور که بدو بدو میرفتم سرمو برگردوندم تا ببینم هنوز دنبالمن که سرم خورد به بدن یه نفر افتادم زمین
سرمو گرفتم یکم درد گرفت
یه مرده ماسک زده بود به چشاش که نگاه کردم فهمیدم
...
۵.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.