پارت 115
به هیون خیره شدم که دستم رو کشید
هیون: بیا دیگه باید جیمین هم پیدا کنیم.
ت: ب... بچه!
با این حرفم هر دو نگاه به شلوارم انداختیم که خون درون رنگ زردش تو
چشم میزد.
ت: بچم... .
وحشتزده جیغ زدم که یکهو هیون گفت:
هیون: آروم باش بیا بغلم باید بریم سریع. همراه پلیسها آمبوالنس هست.
سرم گیج رفت که یهو بغلم کرد. شروع کرد به دویدن که رسیدیم به
جمعی از پلیسا که باوسایل مصلح بودن. یکی از پلیسا با دیدن ما گفت:
_چیشده؟ ایشون خوبن؟
هیون: حاملهست خونریزی داره.
با اخم سر تکون دادم.
هیون:دکتر... پرستار فوری.
دکتر و پرستار اومدن که تیری شلیک شد. جک و دارو دستش بودن.
اومدم حرفی بزنه که نگاه خورد به جسم آشنایی. نه نه امکان نداره اون
بدن بیهوش مال جیمین باشه. بدون توجه به وضعیت خواستم به سمتش
برم که بازوم توسط هیون گرفته شد
هیون: چیکار میکنی ت؟
ت: جی... جیمین!
و به سمتش اشاره زدم که نگاه هیون سمتش چرخید. در همون لحظه
هیون رو به یکی گفت:
هیون: سرگرد برادرم اونجاست.
پلیسها خواست به سمت جیمین برن که جک گفت:
جک:نزدیک بشید یه گلوله وسط مخش خالی میکنم.
ت: جک خواهش میکنم ولش کن.
با پوزخند سرتکون داد که یکی از پلیسا رفت سمتش اما مساوی شد با
تیری که بهش خورد. همه چی تو چند دقیقه اتفاق افتاد درگیری پلیس
و جک و منی که راهی بیهوشی شدم
لباس سفید تنم بود.
- مامان؟
این صدا صدای یه بچه بود، برگشتم سمت صدا. یه پسر بچه بود، با
موهای قهوهای سوخته. چشمهای سیاه و پوست سفید، اون خیلی شبیه
جیمین بود. به سمتم اومد و دستم رو گرفت!
-مامان با من میای؟
خیره به صورت معصومش لب زدم.
ت: تو کی هستی؟
مغموم گفت:
-منم پسرت . بیا دیگه بابایی منتظره!
هیون: بیا دیگه باید جیمین هم پیدا کنیم.
ت: ب... بچه!
با این حرفم هر دو نگاه به شلوارم انداختیم که خون درون رنگ زردش تو
چشم میزد.
ت: بچم... .
وحشتزده جیغ زدم که یکهو هیون گفت:
هیون: آروم باش بیا بغلم باید بریم سریع. همراه پلیسها آمبوالنس هست.
سرم گیج رفت که یهو بغلم کرد. شروع کرد به دویدن که رسیدیم به
جمعی از پلیسا که باوسایل مصلح بودن. یکی از پلیسا با دیدن ما گفت:
_چیشده؟ ایشون خوبن؟
هیون: حاملهست خونریزی داره.
با اخم سر تکون دادم.
هیون:دکتر... پرستار فوری.
دکتر و پرستار اومدن که تیری شلیک شد. جک و دارو دستش بودن.
اومدم حرفی بزنه که نگاه خورد به جسم آشنایی. نه نه امکان نداره اون
بدن بیهوش مال جیمین باشه. بدون توجه به وضعیت خواستم به سمتش
برم که بازوم توسط هیون گرفته شد
هیون: چیکار میکنی ت؟
ت: جی... جیمین!
و به سمتش اشاره زدم که نگاه هیون سمتش چرخید. در همون لحظه
هیون رو به یکی گفت:
هیون: سرگرد برادرم اونجاست.
پلیسها خواست به سمت جیمین برن که جک گفت:
جک:نزدیک بشید یه گلوله وسط مخش خالی میکنم.
ت: جک خواهش میکنم ولش کن.
با پوزخند سرتکون داد که یکی از پلیسا رفت سمتش اما مساوی شد با
تیری که بهش خورد. همه چی تو چند دقیقه اتفاق افتاد درگیری پلیس
و جک و منی که راهی بیهوشی شدم
لباس سفید تنم بود.
- مامان؟
این صدا صدای یه بچه بود، برگشتم سمت صدا. یه پسر بچه بود، با
موهای قهوهای سوخته. چشمهای سیاه و پوست سفید، اون خیلی شبیه
جیمین بود. به سمتم اومد و دستم رو گرفت!
-مامان با من میای؟
خیره به صورت معصومش لب زدم.
ت: تو کی هستی؟
مغموم گفت:
-منم پسرت . بیا دیگه بابایی منتظره!
۴.۱k
۱۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.