پارت صد بیست غریبه آشنا
#پارت_صد_بیست #غریبه_آشنا
زینب
تانیا:بچه ها یکیتون بیاد باهام بریم چندتا آبمیوه بگیریم بیایم
لیلا:من میام
بمیری لیلا خو میزاشتی من برم الان من با سهون اینجا تنهایی چیکار کنم
تاینا:زود برمیگردیم
سهون:باشه
چند دقیقه گذشت
سهون:چرا انقد ساکتی؟
+نمیدونم همینحوری
-از من خجالت میکشی؟آره؟
نگاش کردم سرمو انداختم پایین،استرس همه وجودنو گرفته بود
-میشه ازت خواهش کنم یه لیوان آب به من بدی
+آره حتما
بلند شدم لیوان برداشتم براش آب ریختم برگشتم رفتم سمت تختش ولی نمیدونم چی شد پام گیر کرد به پایه تخت افتادم رو سهون...چشمامو محکم بسته بودم،گند زدممم...آب دهننو قورت دادم چشمامو باز کردم تمام آب ریخته بود رو صورت سهون...دستپاچه شدم بلند شدم از رو میز دستمال برداشتم رفتم کنارش بغض کرده بودم مثل همیشه که زود گریم میگیره تند تند صورتشو پاک کردم اشکام هم میومد پایین که سهون دستمو گرفت،ترسیدم دعوام کنه
-آخه چرا گریه میکنی چیزی نشده
اینو که گفت بیشتر گریم گرفت
+معذرت میخواممم
-گریه نکن عیب نداره،حالا که شده بجای اینکه گریه کنی راه که میری جلو پاتو نگاه کن،خوب شد اتفاق بدتری نیافتاد خودت چیزیت بشه
چقد مهربونه،ولی من هنوز گریه میکردم...دستامو از تو دستاش درآوردم،هنوز گریه میکردم
+ببخشیدد خیلی متاسفم
از اتاق دوییدم بیرون رفتم تو محوطه...گریه ام بند نمیومد...آرزوم بود ببینمش ولی نه اینطوری روتخت بیمارستان اونم وقتی ازم آب خواست آب رو بریزم روش خیلییی یی عرضه اممم خیلییی...دیگه روم نمیشه حتی نگاهش هم کنم...رفتم یه گوشه خلوت حیاط نشستم رو صندلی پاهامو هم جمع کردم تو بغلم سرمو گذاشتم رو زانو هام گریه میکردم...دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم چرا...الان که نزدیکش شدم فهمیدم چقد از من دوره و ندارمش،علاقم این همه وقت پوچ و تو خالی بوده...یه عشق شیشه ایی مزخرفف...
کاری از نویسنده گروه:@forough_wolf
#exo #Gharibeh_ashena
زینب
تانیا:بچه ها یکیتون بیاد باهام بریم چندتا آبمیوه بگیریم بیایم
لیلا:من میام
بمیری لیلا خو میزاشتی من برم الان من با سهون اینجا تنهایی چیکار کنم
تاینا:زود برمیگردیم
سهون:باشه
چند دقیقه گذشت
سهون:چرا انقد ساکتی؟
+نمیدونم همینحوری
-از من خجالت میکشی؟آره؟
نگاش کردم سرمو انداختم پایین،استرس همه وجودنو گرفته بود
-میشه ازت خواهش کنم یه لیوان آب به من بدی
+آره حتما
بلند شدم لیوان برداشتم براش آب ریختم برگشتم رفتم سمت تختش ولی نمیدونم چی شد پام گیر کرد به پایه تخت افتادم رو سهون...چشمامو محکم بسته بودم،گند زدممم...آب دهننو قورت دادم چشمامو باز کردم تمام آب ریخته بود رو صورت سهون...دستپاچه شدم بلند شدم از رو میز دستمال برداشتم رفتم کنارش بغض کرده بودم مثل همیشه که زود گریم میگیره تند تند صورتشو پاک کردم اشکام هم میومد پایین که سهون دستمو گرفت،ترسیدم دعوام کنه
-آخه چرا گریه میکنی چیزی نشده
اینو که گفت بیشتر گریم گرفت
+معذرت میخواممم
-گریه نکن عیب نداره،حالا که شده بجای اینکه گریه کنی راه که میری جلو پاتو نگاه کن،خوب شد اتفاق بدتری نیافتاد خودت چیزیت بشه
چقد مهربونه،ولی من هنوز گریه میکردم...دستامو از تو دستاش درآوردم،هنوز گریه میکردم
+ببخشیدد خیلی متاسفم
از اتاق دوییدم بیرون رفتم تو محوطه...گریه ام بند نمیومد...آرزوم بود ببینمش ولی نه اینطوری روتخت بیمارستان اونم وقتی ازم آب خواست آب رو بریزم روش خیلییی یی عرضه اممم خیلییی...دیگه روم نمیشه حتی نگاهش هم کنم...رفتم یه گوشه خلوت حیاط نشستم رو صندلی پاهامو هم جمع کردم تو بغلم سرمو گذاشتم رو زانو هام گریه میکردم...دلم میخواست گریه کنم ولی نمیدونم چرا...الان که نزدیکش شدم فهمیدم چقد از من دوره و ندارمش،علاقم این همه وقت پوچ و تو خالی بوده...یه عشق شیشه ایی مزخرفف...
کاری از نویسنده گروه:@forough_wolf
#exo #Gharibeh_ashena
۱۲.۶k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.