my bad boy part 17
کوک ویو:
☆اینکه سر ا/ت شرط بسته بودید برای اینکه ببینید کی بهتره و این چیزا
اینکه توعم یکی عین منی
اینکه تا دلت بخواد ادم کشتی
اینکه ممکنه هیچ وقت در کنارت امنیت نداشته باشه چون دشمنای زیادی داری!
همش توی این نامس کوک
*یه نامه بهم داد
اگه واقعا دوسش داری!
بعد اینکع من..مردم...اینو بهش بده!
اون باید بدونه!
و بعدش اگه واقعا دوست داشته باشه پیشت میمونه!
وقتی بیدار شه...شاید وقتی بفهمه من دارم میمیرم...ناراحت شه...نمیدونم...ولی خب...اون موقع به تو احتیاج داره باشه؟؟
ولی بعد یه مدت شاید چند ماه..بهش این نامه رو بده خب؟
+باشه...اینکارو میکنم...اون باید همه چیو بدونه...
☆خوبه...خب امیدوارم خوب ازش مراقبت کنی..
+حتما اینکارو میکنم..
☆بهتره امشب اینجا بمونی که فردا صب که بیدار شد ... و خب..من اونموقع نبودم..خیلی ناراحت نشه..
+باشه..
~فردا صبح~
راوی ویو:
همه بیدار شده بودن
جالب بود کلی ادم ناراحت داشتن از هیونجین خداحافظی میکردن..
هیونجین کارای اشتباه زیادی کرده بود ولی خب..اون هنوزم پسر خوب داستان بود
کسی که جونشو برای معشوقش فدا کرد
روی صندلی نشسته بودو ساحره داشت یکسری ورد میخوند
جادو همه جارو گرفته بود
ضربان ا/ت قوی تر و ضربان هیونجین ضعیف تر میشد
ا/ت چشماش رو باز کرد و هیونجین برای لحظه ای دیدش
وای چه چقدر زیبا بود...ولی هیونجین هیچ وقت نمیتونست داشته...حیف که این پایان داستانش بود...
اشک از چشمای همه پرستارا میچکید
جونگ کوک که فکر نمیکرد ناراحت شه الان غمگین بود ولی دیدن صورت ا/ت کوچولوی قشنگش....بعد این همه مدت!
خب خیلی خوشحالش کرده بود
ا/ت نمیدونست چی شده اینور اونورو نگاه میکرد
تعجب کرده بود که چرا اینقدر حالش خوبه
به سرعت از روی تخت بلند شد
چطوری بود که الان میتونست راه بره بدون هیچ ضعفی؟
نگاهی به درو بر انداخت همه حالشون خوب بود...به جز...
هیونجین روی صندلی افتاده بود
به سمتش قدم برداشت
صداش زد!
هیونجین؟...هیونجین؟؟؟؟
جواب نداد...اون خوابیده بود...یه خواب طولانی...یه خواب...که به خاطر دیدن رویای ا/ت اتفاق افتاده بود
ا/ت گریه کرد...هنوز نمیدونست چی شده
تا اینکه ساحره رو دید
و بعد همه چیزو فهمیدی...اون خودشو برای ا/ت فدا کرده بود؟
روی زانو هاش افتاد
اشک توی چشماش حلقه زد و دستای جونگ کوک دور کمرش حلقه شد
گریه میکرد و گریه میکرد
جونگ کوک سعی میکرد با بغل کردنش بهش ارامش بده ...
نمیدونست چقدر از اون روز میگذره
چند روز...چند ماه؟...چند سال؟
حالش داشت بهتر میشد...
ولی همیشه جای خالیه هیونجینو حس میکرد..
اسن چند وقت که گذشته بود
ا/ت و جونگ کوک صمیمی تر شده بودن ...ا/ت خیلی چیزا راجب کوک میدونست...ولی خب..تصمیم گرفته بود که یکبار شانسشونو باهم امتحان کنن...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
☆اینکه سر ا/ت شرط بسته بودید برای اینکه ببینید کی بهتره و این چیزا
اینکه توعم یکی عین منی
اینکه تا دلت بخواد ادم کشتی
اینکه ممکنه هیچ وقت در کنارت امنیت نداشته باشه چون دشمنای زیادی داری!
همش توی این نامس کوک
*یه نامه بهم داد
اگه واقعا دوسش داری!
بعد اینکع من..مردم...اینو بهش بده!
اون باید بدونه!
و بعدش اگه واقعا دوست داشته باشه پیشت میمونه!
وقتی بیدار شه...شاید وقتی بفهمه من دارم میمیرم...ناراحت شه...نمیدونم...ولی خب...اون موقع به تو احتیاج داره باشه؟؟
ولی بعد یه مدت شاید چند ماه..بهش این نامه رو بده خب؟
+باشه...اینکارو میکنم...اون باید همه چیو بدونه...
☆خوبه...خب امیدوارم خوب ازش مراقبت کنی..
+حتما اینکارو میکنم..
☆بهتره امشب اینجا بمونی که فردا صب که بیدار شد ... و خب..من اونموقع نبودم..خیلی ناراحت نشه..
+باشه..
~فردا صبح~
راوی ویو:
همه بیدار شده بودن
جالب بود کلی ادم ناراحت داشتن از هیونجین خداحافظی میکردن..
هیونجین کارای اشتباه زیادی کرده بود ولی خب..اون هنوزم پسر خوب داستان بود
کسی که جونشو برای معشوقش فدا کرد
روی صندلی نشسته بودو ساحره داشت یکسری ورد میخوند
جادو همه جارو گرفته بود
ضربان ا/ت قوی تر و ضربان هیونجین ضعیف تر میشد
ا/ت چشماش رو باز کرد و هیونجین برای لحظه ای دیدش
وای چه چقدر زیبا بود...ولی هیونجین هیچ وقت نمیتونست داشته...حیف که این پایان داستانش بود...
اشک از چشمای همه پرستارا میچکید
جونگ کوک که فکر نمیکرد ناراحت شه الان غمگین بود ولی دیدن صورت ا/ت کوچولوی قشنگش....بعد این همه مدت!
خب خیلی خوشحالش کرده بود
ا/ت نمیدونست چی شده اینور اونورو نگاه میکرد
تعجب کرده بود که چرا اینقدر حالش خوبه
به سرعت از روی تخت بلند شد
چطوری بود که الان میتونست راه بره بدون هیچ ضعفی؟
نگاهی به درو بر انداخت همه حالشون خوب بود...به جز...
هیونجین روی صندلی افتاده بود
به سمتش قدم برداشت
صداش زد!
هیونجین؟...هیونجین؟؟؟؟
جواب نداد...اون خوابیده بود...یه خواب طولانی...یه خواب...که به خاطر دیدن رویای ا/ت اتفاق افتاده بود
ا/ت گریه کرد...هنوز نمیدونست چی شده
تا اینکه ساحره رو دید
و بعد همه چیزو فهمیدی...اون خودشو برای ا/ت فدا کرده بود؟
روی زانو هاش افتاد
اشک توی چشماش حلقه زد و دستای جونگ کوک دور کمرش حلقه شد
گریه میکرد و گریه میکرد
جونگ کوک سعی میکرد با بغل کردنش بهش ارامش بده ...
نمیدونست چقدر از اون روز میگذره
چند روز...چند ماه؟...چند سال؟
حالش داشت بهتر میشد...
ولی همیشه جای خالیه هیونجینو حس میکرد..
اسن چند وقت که گذشته بود
ا/ت و جونگ کوک صمیمی تر شده بودن ...ا/ت خیلی چیزا راجب کوک میدونست...ولی خب..تصمیم گرفته بود که یکبار شانسشونو باهم امتحان کنن...
#فیک_بی_تی_اس
#فیک_جونگکوک
۶.۶k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.