part 21
part 21
ویو ات
وقتی وارده رستوران شدیم جون کوک و سوجی نشسته بودن ما هم رفتیم پیششون احوال پرسی کردیم و نشستیم بعدش شام رو سفارش دادیم و حرف میزدیم و غذا میخوردی خیلی خوش گذشت وقتی دسر میخوردیم جیمین گفت
جیمین : عشقم برات سوپرایز دارم
ات : سوپراز ؟
جیمین بلند شد و رفت پشته سرم وایستاد و یه جعبه کوچیک تویه دستش بود جعبه رو باز کرد و یه گردنبند خیلی خوشگل بود
ات : جیمین این خیلی خوشگله
اسلاید 2 گردنبند که جیمین برایه ات آورده
جیمین : میخواهم بندازم گردنت
ات : بفرمائید
موهامو بالا بردم و جیمین هم گردنبند رو گردنم کرد و بوسی رو رویه گردنم گذاشت وقتی بوسم کرد یخورده مورمورم شد ولی نباید نشون میدادم و گفتم
ات : ممنونم جیمین
کوک : من صد تا هدیه بهت دادم ولی اینجوری خوشحال نشدی
ات : چرا اینجوری میگی داداش میدونی من چقدر دوست دارم
کوک : واقعا
سوجی: نامزده حسوده خودمی
کوک: تو هم همسره آینده خودمی
ات : راستی سوجی کی میریم لباس عروس میخریم
سوجی : نمیدونم
کوک: دیگه بریم خونه و بای بای کنید مرغ عشقا
ات : خوب دیگه باید بریم
جیمین : من میرسونتمون
کوک : نه نمیخواد
جیمین : این چه حرفیه خودم میرسونتمون
همه سواره ماشین جیمین شدیم جیمین اول سوجی رو رسوند و بعدش ما رو رسوند از ماشین پیاده شدیم
کوک : خوب دیگه فعلا داداش
جیمین : فعلا
ات : جیمین
جیمین: کاش هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم
ات : ما جدا نمی شیم
جیمین بهم نزدیک شدی دستاشو دوره شونه هام حلقه کرد
کوک : کافیه دیگه بریم تو الان پدر میبینه
جیمبن : باشه بابا
ات : فعلا جیمین
ازش جدا شدم و راه اوفتادیم به سمته خونه جیمین هم رفت
کوک : ای وای گوشیم دسته سوجی بود اوف
ات : خوب برو بیارش
کوک : باشه من میرم
کوک رفت منم رفتم تویه خونه رفتم سمته سالون با چهره عصبانیت پدرم مواجه شدم
ات : چیزی شده پدر
پ/ات : دختره بی شرم لاس زدنت با پسرا تموم نمیشه هالا دادشتم با خودت دروغ گو کردی
ات : چیشده من از این حرفا چیزی نفهمی...
حرفم و کامل نکرده بودم با سیلی که بهم زد اوفتادم زمین
م/ات : دخترم چرا زدیش
زود اومد سمتم و سرمو بلند کرد بغضم گرفت نمی تونستم قورتش بدم گریم گرفت
ات : مگه من چیکار کردم (با گریه)
پ/ات : فکردی نمیدونم این روزا با یه پسره میگردی
ات : کی گفته دروغه
پ/ات : پسره همسایمون چند روز تورو دیده دختره بیشرم زود برو تویه اوتاقت دیگه هق نداری برس دانشگاه کار هم نمیکنی
ات : من قبول نمیکنم
از زمین بلند شدم و کیفمو انداختم رویه زمین به سمته بیرون میرفتم
پ/ات : کدوم گوری میری
هیچی بهش نگفتم از خونه خارج شدم زود تاکسی گرفتم پدر خیلی صدام زد و مادر دنبالم اومد من توجهی نکردم بهشون و سواره تاکسی شدم به بد بختی خودم فکر کردم آخه من چرا انقدر بد بختم به جیمین زنگ زدیم
(هر وقت از این .....نقته ها میزارم یعنی داره با هق هق گریه میکنه )
ات : ج....جیمین
ادامه دارد...
ویو ات
وقتی وارده رستوران شدیم جون کوک و سوجی نشسته بودن ما هم رفتیم پیششون احوال پرسی کردیم و نشستیم بعدش شام رو سفارش دادیم و حرف میزدیم و غذا میخوردی خیلی خوش گذشت وقتی دسر میخوردیم جیمین گفت
جیمین : عشقم برات سوپرایز دارم
ات : سوپراز ؟
جیمین بلند شد و رفت پشته سرم وایستاد و یه جعبه کوچیک تویه دستش بود جعبه رو باز کرد و یه گردنبند خیلی خوشگل بود
ات : جیمین این خیلی خوشگله
اسلاید 2 گردنبند که جیمین برایه ات آورده
جیمین : میخواهم بندازم گردنت
ات : بفرمائید
موهامو بالا بردم و جیمین هم گردنبند رو گردنم کرد و بوسی رو رویه گردنم گذاشت وقتی بوسم کرد یخورده مورمورم شد ولی نباید نشون میدادم و گفتم
ات : ممنونم جیمین
کوک : من صد تا هدیه بهت دادم ولی اینجوری خوشحال نشدی
ات : چرا اینجوری میگی داداش میدونی من چقدر دوست دارم
کوک : واقعا
سوجی: نامزده حسوده خودمی
کوک: تو هم همسره آینده خودمی
ات : راستی سوجی کی میریم لباس عروس میخریم
سوجی : نمیدونم
کوک: دیگه بریم خونه و بای بای کنید مرغ عشقا
ات : خوب دیگه باید بریم
جیمین : من میرسونتمون
کوک : نه نمیخواد
جیمین : این چه حرفیه خودم میرسونتمون
همه سواره ماشین جیمین شدیم جیمین اول سوجی رو رسوند و بعدش ما رو رسوند از ماشین پیاده شدیم
کوک : خوب دیگه فعلا داداش
جیمین : فعلا
ات : جیمین
جیمین: کاش هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم
ات : ما جدا نمی شیم
جیمین بهم نزدیک شدی دستاشو دوره شونه هام حلقه کرد
کوک : کافیه دیگه بریم تو الان پدر میبینه
جیمبن : باشه بابا
ات : فعلا جیمین
ازش جدا شدم و راه اوفتادیم به سمته خونه جیمین هم رفت
کوک : ای وای گوشیم دسته سوجی بود اوف
ات : خوب برو بیارش
کوک : باشه من میرم
کوک رفت منم رفتم تویه خونه رفتم سمته سالون با چهره عصبانیت پدرم مواجه شدم
ات : چیزی شده پدر
پ/ات : دختره بی شرم لاس زدنت با پسرا تموم نمیشه هالا دادشتم با خودت دروغ گو کردی
ات : چیشده من از این حرفا چیزی نفهمی...
حرفم و کامل نکرده بودم با سیلی که بهم زد اوفتادم زمین
م/ات : دخترم چرا زدیش
زود اومد سمتم و سرمو بلند کرد بغضم گرفت نمی تونستم قورتش بدم گریم گرفت
ات : مگه من چیکار کردم (با گریه)
پ/ات : فکردی نمیدونم این روزا با یه پسره میگردی
ات : کی گفته دروغه
پ/ات : پسره همسایمون چند روز تورو دیده دختره بیشرم زود برو تویه اوتاقت دیگه هق نداری برس دانشگاه کار هم نمیکنی
ات : من قبول نمیکنم
از زمین بلند شدم و کیفمو انداختم رویه زمین به سمته بیرون میرفتم
پ/ات : کدوم گوری میری
هیچی بهش نگفتم از خونه خارج شدم زود تاکسی گرفتم پدر خیلی صدام زد و مادر دنبالم اومد من توجهی نکردم بهشون و سواره تاکسی شدم به بد بختی خودم فکر کردم آخه من چرا انقدر بد بختم به جیمین زنگ زدیم
(هر وقت از این .....نقته ها میزارم یعنی داره با هق هق گریه میکنه )
ات : ج....جیمین
ادامه دارد...
۷.۵k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.