"بازی"
"بازی"
🕶part:58🕶(end)
قبل ازینکه بخوابه بوسه ای از یونگهی دزدید و انگار که هیچ کاری نکرده سرشو گذاشت روی شونه ی یونگهی و چشاشو بست
یونگهی هم به شیطنت های شوگا میخندید...بد نبود اون بچه ای که درونشه رو کمی بیدار کنه...خب حداقل فقط پیش یونگهی
میاکو هدفون گذاشته بود و آهنگ گوش میداد و کیوکو و میساکی باهمدیگر حرف میزدن
کیوکو:میگم میساکی...پدر و مادرت چی اونا میدونن؟
میساکی:اره
کیوکو:یعنی واکنشی نشون ندادن؟
میساکی:چرا...تا الان هم قبول ندارن با تو باشم اما من دخترشون و بخاطر همین چیزی نگفتن نمیتونستن تورو بدن پلیس چون بهشون گفتم خودمو میکشم
کیوکو:چرا اینطور گفتی میساکی
میساکی:من تورو میخواستم و حاضر نبودم به خاطر هیچ چیزی ولت کنم
کیوکو:پشیمونت نمیکنم
میساکی:میدونم نمیکنی
جیمین و کلودی هم تو گوشی چیزایی نشون هم میدادن و میخندیدن
...................
رسیدن ایتالیا....از هواپیما پایین اومدن و بعد از تحویل ساکاشون از فرودگاه بیرون رفتن که ۳ تا ون مشکی جلوشون ایستاد
از علامتی که داشتن کلودی فهمید باباش اونارو فرستاده...پس فهمیده کلودی با چند نفر دیگه اومده
کلودی:این ماشینا رو بابام فرستاد
شوگا:اره...علامتی که روشونه علامت باند باباته ولی خودمون ماشین داریم لازم نیست
کلودی:آگوست دی...میدونم همه جاهای جهان ماشین و خونه و کلی تجهیزات داری ولی اینبار رو بخاطر اینکه بابام فرستاده باهمینا بریم
شوگا:باشه پس...بریم سوار شیم
سوار ماشین شدن و راننده به سمت عمارت پدر کلودی حرکت کرد
بعد از چند دقیقه جلوی یک عمارت بزرگ ایستادن....پیاده شدن و وارد عمارت شدن...وقتی وارد شدن مردی با کت و شلوار روی پله منتظرشون بود
وقتی اونا رو دید به سمتشون قدم برداشت
_:خوش اومدید...خوشحالم اینجایی آگوست دی
شوگا:مارکو...یک سالی شد ندیدمت
مارکو:اره
کلودی رفت و پدرش رو بغل کرد:خوبی بابا؟
مارکو:من خیلی خوبم...تو حالت چطور؟دلت برام تنگ شده؟
کلودی:خیلی زیاد
مارکو:منم دلم برات تنگ شده
کلودی از پدرش جدا شد و به جیمین اشاره کرد
کلودی:این پسر جذاب دوست پسرمه...که البته پسر آگوست دیه
مارکو:اوووو...کلوی انتخابت منو شگفت زده کرد
کلودی:بلاخره من دخترتم
مارکو:لطفا برید بشینید
همه رفتن و روی مبل نشستن و خدمتکارا خوراکی ها رو روی میز میچیدن
مارکو:به ایتالیا خوش اومدید...ازینکه اومدید خیلی خوشحالم و کلودی میدونه من همیشه درحال سفر کردن بودم ولی یک سال نتونستم پس با اومدنت میخوام جبران کنم....اما اولش واسه فردا عصر برنامه دارم...میخوام شما رو با ساحل ایتالیا آشنا کنم
شوگا:مارکو خودت بهتر میدونی من کل دنیا رو گشتم
مارکو:صد در صد ولی بد نیست بازم خوشبگذرونیم؟
شوگا:اره...ادامه بده ببینم
🕶part:58🕶(end)
قبل ازینکه بخوابه بوسه ای از یونگهی دزدید و انگار که هیچ کاری نکرده سرشو گذاشت روی شونه ی یونگهی و چشاشو بست
یونگهی هم به شیطنت های شوگا میخندید...بد نبود اون بچه ای که درونشه رو کمی بیدار کنه...خب حداقل فقط پیش یونگهی
میاکو هدفون گذاشته بود و آهنگ گوش میداد و کیوکو و میساکی باهمدیگر حرف میزدن
کیوکو:میگم میساکی...پدر و مادرت چی اونا میدونن؟
میساکی:اره
کیوکو:یعنی واکنشی نشون ندادن؟
میساکی:چرا...تا الان هم قبول ندارن با تو باشم اما من دخترشون و بخاطر همین چیزی نگفتن نمیتونستن تورو بدن پلیس چون بهشون گفتم خودمو میکشم
کیوکو:چرا اینطور گفتی میساکی
میساکی:من تورو میخواستم و حاضر نبودم به خاطر هیچ چیزی ولت کنم
کیوکو:پشیمونت نمیکنم
میساکی:میدونم نمیکنی
جیمین و کلودی هم تو گوشی چیزایی نشون هم میدادن و میخندیدن
...................
رسیدن ایتالیا....از هواپیما پایین اومدن و بعد از تحویل ساکاشون از فرودگاه بیرون رفتن که ۳ تا ون مشکی جلوشون ایستاد
از علامتی که داشتن کلودی فهمید باباش اونارو فرستاده...پس فهمیده کلودی با چند نفر دیگه اومده
کلودی:این ماشینا رو بابام فرستاد
شوگا:اره...علامتی که روشونه علامت باند باباته ولی خودمون ماشین داریم لازم نیست
کلودی:آگوست دی...میدونم همه جاهای جهان ماشین و خونه و کلی تجهیزات داری ولی اینبار رو بخاطر اینکه بابام فرستاده باهمینا بریم
شوگا:باشه پس...بریم سوار شیم
سوار ماشین شدن و راننده به سمت عمارت پدر کلودی حرکت کرد
بعد از چند دقیقه جلوی یک عمارت بزرگ ایستادن....پیاده شدن و وارد عمارت شدن...وقتی وارد شدن مردی با کت و شلوار روی پله منتظرشون بود
وقتی اونا رو دید به سمتشون قدم برداشت
_:خوش اومدید...خوشحالم اینجایی آگوست دی
شوگا:مارکو...یک سالی شد ندیدمت
مارکو:اره
کلودی رفت و پدرش رو بغل کرد:خوبی بابا؟
مارکو:من خیلی خوبم...تو حالت چطور؟دلت برام تنگ شده؟
کلودی:خیلی زیاد
مارکو:منم دلم برات تنگ شده
کلودی از پدرش جدا شد و به جیمین اشاره کرد
کلودی:این پسر جذاب دوست پسرمه...که البته پسر آگوست دیه
مارکو:اوووو...کلوی انتخابت منو شگفت زده کرد
کلودی:بلاخره من دخترتم
مارکو:لطفا برید بشینید
همه رفتن و روی مبل نشستن و خدمتکارا خوراکی ها رو روی میز میچیدن
مارکو:به ایتالیا خوش اومدید...ازینکه اومدید خیلی خوشحالم و کلودی میدونه من همیشه درحال سفر کردن بودم ولی یک سال نتونستم پس با اومدنت میخوام جبران کنم....اما اولش واسه فردا عصر برنامه دارم...میخوام شما رو با ساحل ایتالیا آشنا کنم
شوگا:مارکو خودت بهتر میدونی من کل دنیا رو گشتم
مارکو:صد در صد ولی بد نیست بازم خوشبگذرونیم؟
شوگا:اره...ادامه بده ببینم
۳.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.