عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟕
•───────────•
دکتر:بله حال هردوتاشونم خوبه
ولی مثل اینکه بهش زیاد فشار اومدع
نباید میزاشتین کارای سختی رو انجام بدن
اون الان ضعیفه
جونگ�کوک:یعنی چی حال هردوتاشون...
دکتر:مگه نمیدونین
گیج شده پرسیدم
جونگ�کوک:چی رو
دکتر:تعجبیم نداره اون فقد یه دو هفتس که بارداره
جونگ�کوک:ینی ا.ت
دکتر:بله خانمتون بارداره...تبریک میگم
لبخندی از سر خوشحالی زدم و رفتم بالا سرش دستشو گرفتم
دکتر:حالشون خوبه...فقد باید بیشتر استراحت کنم با اجازتون میرم
جونگ�کوک:میتونید برید
به جری بگید برسونتتون
دکتر:ممنون
دکتر تا اومد در رو باز کنه بره بیرون مادر کوک و اما داخل اتاق شدن
دکتر:سلام خانم
مادر کوک و اما:سلام
مادر کوک:مادام حال دختره چطوره
دکتر:منظورتون عروستونه
حالش خوبه..راستی تبریک میگم
دارین مامان بزرگ میشین
اما:با شنیدن حرفش خشکم زد...همینمون کم مونده بود
مادر کوک:جدی میگید
دکتر:بله
با اجازتون من میرم
مادر کوک:میتونید برید
اما:بهشون نگاه کردم
کوک یجوری داشت نگاش میکرد
تحملم کم بود...... با عصبانیت گوشه دامنم رو تو دستم مچاله کردم
مامان میخاست چیزی بگه که کوک نزاشت حرفشو بزنه
جونگ�کوک:برید بیرون.. استراحت کنه.نمیخام مزاحمش شین
مادر کوک:باشه....ولی حداقل بزار تبریک بگم که داری بابا میشی
جونگ�کوک:نیازی به تبریک گویی شما ندارم
الان بخاطر شماست که ا.ت افتاده رو تخت
برید بیرون
اما:مامان بدون حرفی بهم اشاره�ای کرد و رفت بیرون منم پشت سرش
از حسودی داشتم منفجر میشدم
چطور میتونم تحمل کنم
دم اتاقم بودم که مامان برگشت سمتم
مادر کوک:اما عزیزم...خودتو ناراحت نکن
اما:باشه مامان سعی میکنم
سری تکون دادم و ادامه دادم.
مادر کوک:من میرم چمدونم رو ببندم
اما:کجا میخاید برید
مادر کوک:میخام برم خونه خاهرم...میخای توهم با من بیا
اما:نه نمیخام بیام
ولی علتی داری که دارید میرید
مادر کوک:نه
من میرم
اگه کوک سراغمو گرفت بهش بگو
نگاهی به اتاقش انداختم و دوباره نگاهمو دادم به مادر
اما:اگه از اتاقش بیاد بیرون و وقت داشته باشه
حتمن....
مادر سرشو تکون داد و رفت
من که اصلن حوصله هیچی رو نداشتم..رفتم اتاقم..از عصبانیت گلدونی که رو میز بود رو پرت کردم رو زمین.......کلافه پیفی کشیدمو خدمو انداختم رو تخت
به سقف زل زده بودم که چشام سنگین شد و خابم برد
شرط پارت بعد ۱۰ لایک
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟏𝟕
•───────────•
دکتر:بله حال هردوتاشونم خوبه
ولی مثل اینکه بهش زیاد فشار اومدع
نباید میزاشتین کارای سختی رو انجام بدن
اون الان ضعیفه
جونگ�کوک:یعنی چی حال هردوتاشون...
دکتر:مگه نمیدونین
گیج شده پرسیدم
جونگ�کوک:چی رو
دکتر:تعجبیم نداره اون فقد یه دو هفتس که بارداره
جونگ�کوک:ینی ا.ت
دکتر:بله خانمتون بارداره...تبریک میگم
لبخندی از سر خوشحالی زدم و رفتم بالا سرش دستشو گرفتم
دکتر:حالشون خوبه...فقد باید بیشتر استراحت کنم با اجازتون میرم
جونگ�کوک:میتونید برید
به جری بگید برسونتتون
دکتر:ممنون
دکتر تا اومد در رو باز کنه بره بیرون مادر کوک و اما داخل اتاق شدن
دکتر:سلام خانم
مادر کوک و اما:سلام
مادر کوک:مادام حال دختره چطوره
دکتر:منظورتون عروستونه
حالش خوبه..راستی تبریک میگم
دارین مامان بزرگ میشین
اما:با شنیدن حرفش خشکم زد...همینمون کم مونده بود
مادر کوک:جدی میگید
دکتر:بله
با اجازتون من میرم
مادر کوک:میتونید برید
اما:بهشون نگاه کردم
کوک یجوری داشت نگاش میکرد
تحملم کم بود...... با عصبانیت گوشه دامنم رو تو دستم مچاله کردم
مامان میخاست چیزی بگه که کوک نزاشت حرفشو بزنه
جونگ�کوک:برید بیرون.. استراحت کنه.نمیخام مزاحمش شین
مادر کوک:باشه....ولی حداقل بزار تبریک بگم که داری بابا میشی
جونگ�کوک:نیازی به تبریک گویی شما ندارم
الان بخاطر شماست که ا.ت افتاده رو تخت
برید بیرون
اما:مامان بدون حرفی بهم اشاره�ای کرد و رفت بیرون منم پشت سرش
از حسودی داشتم منفجر میشدم
چطور میتونم تحمل کنم
دم اتاقم بودم که مامان برگشت سمتم
مادر کوک:اما عزیزم...خودتو ناراحت نکن
اما:باشه مامان سعی میکنم
سری تکون دادم و ادامه دادم.
مادر کوک:من میرم چمدونم رو ببندم
اما:کجا میخاید برید
مادر کوک:میخام برم خونه خاهرم...میخای توهم با من بیا
اما:نه نمیخام بیام
ولی علتی داری که دارید میرید
مادر کوک:نه
من میرم
اگه کوک سراغمو گرفت بهش بگو
نگاهی به اتاقش انداختم و دوباره نگاهمو دادم به مادر
اما:اگه از اتاقش بیاد بیرون و وقت داشته باشه
حتمن....
مادر سرشو تکون داد و رفت
من که اصلن حوصله هیچی رو نداشتم..رفتم اتاقم..از عصبانیت گلدونی که رو میز بود رو پرت کردم رو زمین.......کلافه پیفی کشیدمو خدمو انداختم رو تخت
به سقف زل زده بودم که چشام سنگین شد و خابم برد
شرط پارت بعد ۱۰ لایک
۹.۸k
۲۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.