part:12
#part:12
کوک از اتاق خارج شد بعد از چند دقیقه آجوما با یه سینی که روش یه کاسه رامیون بود و کیمباپ اومد تو
آجوما:دخترم غذاتو بخور
داریا:خیلی زحمت کشیدی آجوما
آجوما:چه زحمتی عزیزم خوب بخور
داریا:ممنونم
و بعد از اتاق بیرون رفت و شروع کرد به غذا خوردن خوشحال بود که داره غذا میخوره همون موقع کوک وارد اتاق شد داریا غذا تو دهنش موند و لپش باد کرده بود دستشو جلو دهنش گرفت و غذا تو دهنش رو جویید
کوک:همرو میخوری
داریا:چشم
داریا دوباره شروع کرد غذا خوردن کوک کتش رو در آورد انداخت رو کاناپه چرمی که گوشه اتاق بود و روش نشست انگوشت اشارشو رو شقیقش گذاشت و به دخترک خیره شد داریا غذاشو کامل خورد و از رو تخت بلند شد سینی غذاشو کنار میز گذاشت
کوک:چرا تازگیا آروم شدی
داریا از سوال یهویه کوک تعجب کرد حرفی نداشت راجبش بزنه
داریا:چیزه مهمی نیست ارباب
کوک:بیا اینجا عروسک(بم)
داریا نزدیک کوک که کوک اونو رو پاش نشوند
کوک:ازت میخوام امشب به عنوان همسرم با من به جشن بیای
داریا:جشن؟چرا من؟
کوک:چون همسر منی یادت رفته؟
داریا:چشم
پرش به شب
داریا لباس خوشگلی که کوک براش سفارش داده بود و رو پوشیده بود خودشو تو آیینه برانداز کرد دستشو رو بقل رون پاش میکشید ولی درگیر بند پشتش بود که قامت کوک پشت سرش تو آیینه دیده شد نگاهی به بند پشتت کرد
کوک:چرا صدام نمیکنی
کوک دو تا بند لباس رو گرفت و دور انگوشتاش پیچید و محکم پیچیدش که باعث شد بدنش به بدن کوک بخوره ولی کوک تو یه حرکت با انگوشت شصتش اونو به جلو هول داد وقتی بند لباس بست سرشو تو گردن دخترک برد
داریا:خوشگل شدم؟(لبخند)
کوک:آره خوشگل شدی(جدی)زود باش بریم دیر شد
داریا همراه کوک رفت تویه ماشین سکوت سنگینی بود برعکس همیشه کوک رانندگی میکرد اونم در حالی که یه دستش بیرون ماشین بود یه دست دیگش رو فرمون
کوک:از الان بهت بگم با هیچ مردی گرم نمیگیری لب به الکل هم نمیزنی شیرفهم شد؟
داریا:چشم
کوک از اتاق خارج شد بعد از چند دقیقه آجوما با یه سینی که روش یه کاسه رامیون بود و کیمباپ اومد تو
آجوما:دخترم غذاتو بخور
داریا:خیلی زحمت کشیدی آجوما
آجوما:چه زحمتی عزیزم خوب بخور
داریا:ممنونم
و بعد از اتاق بیرون رفت و شروع کرد به غذا خوردن خوشحال بود که داره غذا میخوره همون موقع کوک وارد اتاق شد داریا غذا تو دهنش موند و لپش باد کرده بود دستشو جلو دهنش گرفت و غذا تو دهنش رو جویید
کوک:همرو میخوری
داریا:چشم
داریا دوباره شروع کرد غذا خوردن کوک کتش رو در آورد انداخت رو کاناپه چرمی که گوشه اتاق بود و روش نشست انگوشت اشارشو رو شقیقش گذاشت و به دخترک خیره شد داریا غذاشو کامل خورد و از رو تخت بلند شد سینی غذاشو کنار میز گذاشت
کوک:چرا تازگیا آروم شدی
داریا از سوال یهویه کوک تعجب کرد حرفی نداشت راجبش بزنه
داریا:چیزه مهمی نیست ارباب
کوک:بیا اینجا عروسک(بم)
داریا نزدیک کوک که کوک اونو رو پاش نشوند
کوک:ازت میخوام امشب به عنوان همسرم با من به جشن بیای
داریا:جشن؟چرا من؟
کوک:چون همسر منی یادت رفته؟
داریا:چشم
پرش به شب
داریا لباس خوشگلی که کوک براش سفارش داده بود و رو پوشیده بود خودشو تو آیینه برانداز کرد دستشو رو بقل رون پاش میکشید ولی درگیر بند پشتش بود که قامت کوک پشت سرش تو آیینه دیده شد نگاهی به بند پشتت کرد
کوک:چرا صدام نمیکنی
کوک دو تا بند لباس رو گرفت و دور انگوشتاش پیچید و محکم پیچیدش که باعث شد بدنش به بدن کوک بخوره ولی کوک تو یه حرکت با انگوشت شصتش اونو به جلو هول داد وقتی بند لباس بست سرشو تو گردن دخترک برد
داریا:خوشگل شدم؟(لبخند)
کوک:آره خوشگل شدی(جدی)زود باش بریم دیر شد
داریا همراه کوک رفت تویه ماشین سکوت سنگینی بود برعکس همیشه کوک رانندگی میکرد اونم در حالی که یه دستش بیرون ماشین بود یه دست دیگش رو فرمون
کوک:از الان بهت بگم با هیچ مردی گرم نمیگیری لب به الکل هم نمیزنی شیرفهم شد؟
داریا:چشم
۱۵.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.