part33
یونگی:از چیزی که فکر نمیکرد زود تر اتفاق افتاد کوک(خونسرد و سرد)
یونگی: چیزی تنت کن باید ی چیزی نشونت بدم و باتوحرف بزنم ! بیرون منتظرم!.....
سوار ماشین شدم فکر میکردم نمیاد ولی با باز شدن در ماشین و سوار شدنش راه افتادم
کوک:از کی؟(اخم کرده)
یونگی:دو هفته ای میشه اومدم!(جدی)
کوک:کجا داریم میریم!(جدی و اخم کرده)
یونگی:پیش یونا(لبخند تلخ)
به وضوح میتونستم نگاه خیرش رو حس کنم بعد از نیم ساعت رانندگی به سر مزارش رسیدیم
از ماشین پیاده شدم که اونم شد نور ماشین اطراف رو روشن کرده بود و مزار خواهرم دیده میشد
کوک با پاهای لرزون سمت قبر رفت و کنارش زانو زد
و شروع کرد به گریه کردن خاک رو توی دستاش میفشرد و اسم یونا رو با تمام وجود صدا میزد صدای رد و برق و غرش آسمان بلند شده بود
نزدیکش شدم اون طرف روبه روش زانو زدن و دستی به خاک یونا کشیدم غمی توی دلم تازه شد!
کوک:برای چی..برای چی این همه مدت ازم دریغش کردی(گریه)
یونگی:من دریغش کرده باشم پدرت ازم گرفتش!
فکر کنم خودت بهتر از هرچیزی میدونی برای چی برگشتم!
کوک:درسته انتقام!..(بغض الود)
برای انتقام جلوتو نمیگیرم ولی نمیزارم خواهرم رو با خودت ببری تنها کس من اونه(اخم کرده)
یونگی:من همه کسمو با اطمینان تمام بهت سرپرده بودم بهم گفتی که حتی نمیزاری آب تو دلش تکون بخوره ولی ببین زیر خروار ها خاک خوابیده کوک!(غمگین)
کوک: اون سانایی که تو فکر میکنی مرده هیونگ!
کشتنش!
یونگی:درسته امروز دیدم اون اونقدر قدرت مند شده که تمام سیاست مدارا و مسئولین فقط به دهن سانا نگاه میکردن!
کوک:ا..ما امروز که..اما تو از..کجا؟(شوکه)
یونگی:سانا از سر دسته بودنم توی مافیا ها خبر نداره ولی همچنان دنبالم میگرده سانا امروز جلسه فوری تشکیل داد و پدرت رو برکنار کرد!...و بجاش تو رو توی حضار قرار داد
کوک:چ..چی؟(شوکه)
یونگی:اون روی تو اونقدر حساس هست که حتی حاظره از صده قدرتش استفاده کنه کوک چون..چون فکر میکنه مثل پدر مادرش ترکش کردم و فقط تو رو داره و اگه تو رو هم از دست بده هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس نمیتونه جلوش وایسه
کوک:منظورت از گفتن اینا چیه(اخم)
یونگی:پدرت از تو برای نقطه ضعف سانا استفاده میکنه ...خیلی مراقب باش کوک ممکنه تو رو با مرگ تهدید کنه(سرد)
کوک:هیچی برام مهم نیس!
اون همه چیمو ازم گرفت همه چی مو!...(خیره به خاک یونا!)
یونگی:دلیل مرگ یونا....
یونگی: چیزی تنت کن باید ی چیزی نشونت بدم و باتوحرف بزنم ! بیرون منتظرم!.....
سوار ماشین شدم فکر میکردم نمیاد ولی با باز شدن در ماشین و سوار شدنش راه افتادم
کوک:از کی؟(اخم کرده)
یونگی:دو هفته ای میشه اومدم!(جدی)
کوک:کجا داریم میریم!(جدی و اخم کرده)
یونگی:پیش یونا(لبخند تلخ)
به وضوح میتونستم نگاه خیرش رو حس کنم بعد از نیم ساعت رانندگی به سر مزارش رسیدیم
از ماشین پیاده شدم که اونم شد نور ماشین اطراف رو روشن کرده بود و مزار خواهرم دیده میشد
کوک با پاهای لرزون سمت قبر رفت و کنارش زانو زد
و شروع کرد به گریه کردن خاک رو توی دستاش میفشرد و اسم یونا رو با تمام وجود صدا میزد صدای رد و برق و غرش آسمان بلند شده بود
نزدیکش شدم اون طرف روبه روش زانو زدن و دستی به خاک یونا کشیدم غمی توی دلم تازه شد!
کوک:برای چی..برای چی این همه مدت ازم دریغش کردی(گریه)
یونگی:من دریغش کرده باشم پدرت ازم گرفتش!
فکر کنم خودت بهتر از هرچیزی میدونی برای چی برگشتم!
کوک:درسته انتقام!..(بغض الود)
برای انتقام جلوتو نمیگیرم ولی نمیزارم خواهرم رو با خودت ببری تنها کس من اونه(اخم کرده)
یونگی:من همه کسمو با اطمینان تمام بهت سرپرده بودم بهم گفتی که حتی نمیزاری آب تو دلش تکون بخوره ولی ببین زیر خروار ها خاک خوابیده کوک!(غمگین)
کوک: اون سانایی که تو فکر میکنی مرده هیونگ!
کشتنش!
یونگی:درسته امروز دیدم اون اونقدر قدرت مند شده که تمام سیاست مدارا و مسئولین فقط به دهن سانا نگاه میکردن!
کوک:ا..ما امروز که..اما تو از..کجا؟(شوکه)
یونگی:سانا از سر دسته بودنم توی مافیا ها خبر نداره ولی همچنان دنبالم میگرده سانا امروز جلسه فوری تشکیل داد و پدرت رو برکنار کرد!...و بجاش تو رو توی حضار قرار داد
کوک:چ..چی؟(شوکه)
یونگی:اون روی تو اونقدر حساس هست که حتی حاظره از صده قدرتش استفاده کنه کوک چون..چون فکر میکنه مثل پدر مادرش ترکش کردم و فقط تو رو داره و اگه تو رو هم از دست بده هیچ کس تاکید میکنم هیچ کس نمیتونه جلوش وایسه
کوک:منظورت از گفتن اینا چیه(اخم)
یونگی:پدرت از تو برای نقطه ضعف سانا استفاده میکنه ...خیلی مراقب باش کوک ممکنه تو رو با مرگ تهدید کنه(سرد)
کوک:هیچی برام مهم نیس!
اون همه چیمو ازم گرفت همه چی مو!...(خیره به خاک یونا!)
یونگی:دلیل مرگ یونا....
۳.۸k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.