کوچیک که بودم عاشق برف بودم،از اول مهر منتظر میموندم تا ب
کوچیک که بودم عاشق برف بودم،از اول مهر منتظر میموندم تا برف بیاد و ذوق زده به بیرون نگاه کنم و بدو ام برم بازی کنم،برام مهم نبود چه موقعه ای برف میاد،صبح،ظهر شب،میرفتم بیرون و بازی میکردم،روزایی که مدرسه داشتم به بهونه دستشویی میرفتم و یکم بازی میکردم،وقتی میفهمیدم بهار نزدیکه و دیگه قرار نیست برف بیاد بغضم میگرفت و دلم میخواست زودتر تموم شه که باز زمستون بیاد.
بزرگ که شدم علاقم به برف کمتر شده بود و از سرما بدم میومد هرروقت هم برف میمومد سریع خودمو میرسوندم خونه اما بازم شبا از پشت پنجره نگاه میکردم و مثل بچگیم ذوق میکردم.
اما،یه روز برفی و سرد که از فرق سرم تا نوک پاهام یخ زده بود،تو لابه لای هوای مه آلود برفی رفتی و من تا لحظه محو شدنت نگاهت کردم،هوای تاریک و دونه های برف داشت حالمو بهم میزد نشستم رو زمین و اشک ریختم،،اونجا بود که سرما رفت تو وجودم و قلبمو گرفت،دیگه از برف متنفر شده بودم،از رنگ سفیدش از شبای سردش از ردپای روی زمین،و آهنگ های مسخره ی شادی که تو برف خونده میشدن،از پیچیدن صدای خنده توی پارک،،من از تمام زمستون متنفر شدم.
آدما همیشه عاشق نمیمونن گاهی وقتا یه اتفاقایی میفته که ممکنه علاقت رو نسبت به چیزی یا کسی تغییر بده.
همونطور که از برف متنفر شدم،همونطور که از تو متنفر شدم...
بزرگ که شدم علاقم به برف کمتر شده بود و از سرما بدم میومد هرروقت هم برف میمومد سریع خودمو میرسوندم خونه اما بازم شبا از پشت پنجره نگاه میکردم و مثل بچگیم ذوق میکردم.
اما،یه روز برفی و سرد که از فرق سرم تا نوک پاهام یخ زده بود،تو لابه لای هوای مه آلود برفی رفتی و من تا لحظه محو شدنت نگاهت کردم،هوای تاریک و دونه های برف داشت حالمو بهم میزد نشستم رو زمین و اشک ریختم،،اونجا بود که سرما رفت تو وجودم و قلبمو گرفت،دیگه از برف متنفر شده بودم،از رنگ سفیدش از شبای سردش از ردپای روی زمین،و آهنگ های مسخره ی شادی که تو برف خونده میشدن،از پیچیدن صدای خنده توی پارک،،من از تمام زمستون متنفر شدم.
آدما همیشه عاشق نمیمونن گاهی وقتا یه اتفاقایی میفته که ممکنه علاقت رو نسبت به چیزی یا کسی تغییر بده.
همونطور که از برف متنفر شدم،همونطور که از تو متنفر شدم...
۷.۵k
۲۰ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.