اربابجذابمن

#ارباب.جذاب.من.🌸
#part_15
#ارسلان
سر میز نشسته بودن سمت مامان برگشتم و گفتم:مامان یه چند لحظه بیاید تو سالن
خانم بزرگ:باشه پسرم تو برو منم میام
رفتم سمت سالن ک مامانمم اومد و گف: چی شده ارسلان جان؟
ارسلان:مامان خاله اینا و حنانه دارن میان اینجا
خانم بزرگ: خب بیان پسرم مشکلش چیه
ارسلان:وای مامان تو اون حنانه رو نمیشناسی الان بیاد دیانا رو ببینه یه چیزی میگه ناراحت میشه
خانم بزرگ:پسرمن من نمیتونم بگم نه نیاید بزار بیان اگه دیدی حنانه داره چیزی میگه با دیانا پاشید برید بیرون یا اتاق
ارسلان:چشم
خانم بزرگ: بیا بریم شام بخوریم

#دیانا
بعد از چند دقیقه ارباب و خانم بزرگ اومدن شام خوردیم ک خدمت کار اومد جمع کرد میز رو
داشتم آب میخوردم که رستا گفت:دیانا
دیانا:جانم
رستا:پاشو بریم اتاق من بدو
دیانا:برایچی
رستا:وای سوال نکن پاشو بریم
پاشدم با رستا رفتیم اتاقش خانم بزرگ و ارباب هم رفتن تو سالن

#ادامه.دارد
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره.🕊 ♥️
دیدگاه ها (۰)

#ارباب.جذاب.من.🌸#part_16#دیانا با رستا رفتیم اتاقش در اتاق ر...

#ارباب.جذاب.من.🌸#part_17#دیانا رستا چند تا کردم صورت و رژ کم...

#ارباب.جذاب.من.🌸#part_14#ارسلان چند دقیقه ای بود ک دیانا رفت...

#ارباب.جذاب.من.🌸♥️#part_13#دیانا از پله ها پایین رفتیم دستی ...

رمان بغلی من پارت ۶۱ارسلان:شرمنده دیانا: سری تکون دادم و به ...

رمان بغلی من پارت ۶۶ ارسلان: بخدا چیزی نیست پنبه رو آغشته به...

رمان بغلی من پارت ۱۱۸و۱۱۹و۱۲۰ارسلان: چه زشته ای داره دیانا: ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط