ارباب.جذاب.من.🌸
#ارباب.جذاب.من.🌸
#part_14
#ارسلان
چند دقیقه ای بود ک دیانا رفته بود پایین داشتم بهش فکر میکردم دختر خوشگلی بود ولی من بهش علاقه ایی نداشتم گوشیم رو از رو میز برداشتم
زنگ زدم به امیر علی (مثلا تو رمان دوست صمیمیشه🙂✨) گذاشتم رو اسپیکر تا جواب بده یه لیوان آب ریختم یه قرص سردرد از کشو برداشتم خوردم
ک صدای امیر علی اومد
امیرعلی:بله؟ الو؟
ارسلان: الو داشتم قرص میخوردم امیر؟
امیر علی: اها ها؟ چته
ارسلان: رفتم دیانا رو آوردم تو عمارت
امیر علی: دیانا؟ دیانا کیه دیگه
ارسلان: دختری ک قرار باهاش ازدواج کنم امیر علی ذهنم خیلی درگیره من اصلا بهش علاقه ندارم
امیرعلی: خب حالا میخوای چکار کنی
ارسلان:مجبورم باهاش ازدواج کنم میخوام بعد از یک سال طلاقش بدم
امیرعلی:ارسلان حالت خوبه اصلا میفهمی چی میگی میخوای با احساساتش بازی کنی؟
ارسلان: نمیدونم امیر هیچی نمیدونم تکلیفم معلوم نیست اصلا باهات دوباره تماس میگیرم فعلا خدافظ
امیرعلی:باشه خدافظ
تلفن رو قطع کردم پاشدم رفتم لباسام رو عوض کردم خواستم برم پایین ک گوشیم زنگ خورد نگاه کردم حنانه دختر خاله ام بود اصلا حوصله اش رو نداشتم جواب نداد ک صدای پیام گوشیم اومد رفتم نگاه کردم
نوشته بود
منو مامانم با بابام داریم میایم عمارت به خاله بگو
تا پیامش رو دیدم
سریع رفتم از اتاق بیرون داشتم میرفتم پایین ک خدمت کار اومد و گف:آقا بیاید شا...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم:باشه تو برو
رفتم پایین مامانم رستا و دیانا نشسته بودن سر میز
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره.🌸
#part_14
#ارسلان
چند دقیقه ای بود ک دیانا رفته بود پایین داشتم بهش فکر میکردم دختر خوشگلی بود ولی من بهش علاقه ایی نداشتم گوشیم رو از رو میز برداشتم
زنگ زدم به امیر علی (مثلا تو رمان دوست صمیمیشه🙂✨) گذاشتم رو اسپیکر تا جواب بده یه لیوان آب ریختم یه قرص سردرد از کشو برداشتم خوردم
ک صدای امیر علی اومد
امیرعلی:بله؟ الو؟
ارسلان: الو داشتم قرص میخوردم امیر؟
امیر علی: اها ها؟ چته
ارسلان: رفتم دیانا رو آوردم تو عمارت
امیر علی: دیانا؟ دیانا کیه دیگه
ارسلان: دختری ک قرار باهاش ازدواج کنم امیر علی ذهنم خیلی درگیره من اصلا بهش علاقه ندارم
امیرعلی: خب حالا میخوای چکار کنی
ارسلان:مجبورم باهاش ازدواج کنم میخوام بعد از یک سال طلاقش بدم
امیرعلی:ارسلان حالت خوبه اصلا میفهمی چی میگی میخوای با احساساتش بازی کنی؟
ارسلان: نمیدونم امیر هیچی نمیدونم تکلیفم معلوم نیست اصلا باهات دوباره تماس میگیرم فعلا خدافظ
امیرعلی:باشه خدافظ
تلفن رو قطع کردم پاشدم رفتم لباسام رو عوض کردم خواستم برم پایین ک گوشیم زنگ خورد نگاه کردم حنانه دختر خاله ام بود اصلا حوصله اش رو نداشتم جواب نداد ک صدای پیام گوشیم اومد رفتم نگاه کردم
نوشته بود
منو مامانم با بابام داریم میایم عمارت به خاله بگو
تا پیامش رو دیدم
سریع رفتم از اتاق بیرون داشتم میرفتم پایین ک خدمت کار اومد و گف:آقا بیاید شا...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم:باشه تو برو
رفتم پایین مامانم رستا و دیانا نشسته بودن سر میز
#ادامه.دارد.🌕
#رمان.واقعیت.ندارد
#لایک.یادتون.نره.🌸
۱۴.۶k
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.