❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part73
ادوارد؟
کمی به ذهنم فشار آوردم!
ادوارد همونی نبود که به یونگی زنگ زد؟
قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت: من مباشر مستر جئونم!
با این حرفش تازه یادم اومد اون روز که سیترا و کوک اینجا مبارزه میکردن ادوارد جز افراد کوک بود!
اخم کردم: اینجا چکار میکنی؟
سرش رو تکون داد: اونی که باید عصبی باشه منم نه تو!
خواستم جوابشو بدم که تهیونگ از پله ها اومد بالا و ما رو دید.
اخم غلیظی به ادوارد کرد: اینجا چکار میکنی؟
ادوارد که فهمید تهیونگ اعصاب نداره، در اتاقی رو باز کرد: دارم میرم بخابم، شب خوش!
با رفتن ادوارد و دیدن تهیونگ، دوباره یادم اومد چه کلاه گشادی سرم رفته و سینه ام سنگین شد!
تهیونگ آهی کشید: اونجوری که فکرشو میکنی نیست والری، اون فقط دختر عموی منه!
سرم رو تکون دادم: جدا دیگه برام مهم نیست چه غلطی میکنی، سیترا درست میگفت که شماها مرد نیستین، شماها نَر هستین...مرد مثل یونگیه که به خاطر آیو دوساله به هیچ زنی نزدیک نشده... حتی جئونم مرده که به خاطر سیترا انقدر خودش رو به آب و اتیش زد!
پوزخندی زدم و به چشمای برافروخته اش نگاه کردم: فکر میکردم تو مردی، اما متاسفانه اشتباه میکردم...!
خواستم برم سمت یه اتاق که به بازوم چنگ زد و با عصبانیت گفت: حق نداری قضاوتم کنی، من الکی گفتم نامزد میکنم تا باندم رو نگه دارم!
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم: برای نگه داشتن باند لعنتیت حاضر شدی سگ سیترا بشی، برای نگه داشتن باند لعنتیت از سیترا پول گرفتی، برای نگه داشتن باند لعنتیت به سیترا خیانت کردی، برای نگه داشتن باند لعنتیت با جئون معامله کردی، برای نگه داشتن باند لعنتیت از جئون پول گرفتی، برای نگه داشتن باند لعنتیت با دختر عموت نامزد کردی... بهم بگو تهیونگ برای نگه داشتن این باند فاکی تا کجا قراره پیش بری؟
چشمای تهیونگ کاملا قرمز شده بود و قفسه سینش تند تند بالا و پایین میشد.
کاملا معلوم بود فشار زیادی از خشم و عصبانیت تحمل میکنه....
ناراحت تر از این بودم که اهمیت بدم.
برای همین بی توجه بهش دستگیره اولین اتاقی که نزدیکم بود کشیدم و وارد اتاق شدم.
بی توجه به تم کلاسیک کرم و قهوه ای اتاق لباسامو انداختم رو تخت و رفتم سمت حموم شیشه ای که داخل اتاق بود!
بدنم به شدت کوفته و خسته بود.
احساس گرگی رو داشتم که از گله اخراج شده و جفتش ترکش کرده!
همزمان با شستن بدنم اشک میریختم ولی برای اینکه خودم رو گول بزنم میگفتم اشک چشمام به خاطر شامپوعه که تو چشمام رفته!
انقدر غمگین بودم که اهمیتی به بوی آشنای
... ادامه دارد ...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part73
ادوارد؟
کمی به ذهنم فشار آوردم!
ادوارد همونی نبود که به یونگی زنگ زد؟
قبل از اینکه چیزی بگم خودش گفت: من مباشر مستر جئونم!
با این حرفش تازه یادم اومد اون روز که سیترا و کوک اینجا مبارزه میکردن ادوارد جز افراد کوک بود!
اخم کردم: اینجا چکار میکنی؟
سرش رو تکون داد: اونی که باید عصبی باشه منم نه تو!
خواستم جوابشو بدم که تهیونگ از پله ها اومد بالا و ما رو دید.
اخم غلیظی به ادوارد کرد: اینجا چکار میکنی؟
ادوارد که فهمید تهیونگ اعصاب نداره، در اتاقی رو باز کرد: دارم میرم بخابم، شب خوش!
با رفتن ادوارد و دیدن تهیونگ، دوباره یادم اومد چه کلاه گشادی سرم رفته و سینه ام سنگین شد!
تهیونگ آهی کشید: اونجوری که فکرشو میکنی نیست والری، اون فقط دختر عموی منه!
سرم رو تکون دادم: جدا دیگه برام مهم نیست چه غلطی میکنی، سیترا درست میگفت که شماها مرد نیستین، شماها نَر هستین...مرد مثل یونگیه که به خاطر آیو دوساله به هیچ زنی نزدیک نشده... حتی جئونم مرده که به خاطر سیترا انقدر خودش رو به آب و اتیش زد!
پوزخندی زدم و به چشمای برافروخته اش نگاه کردم: فکر میکردم تو مردی، اما متاسفانه اشتباه میکردم...!
خواستم برم سمت یه اتاق که به بازوم چنگ زد و با عصبانیت گفت: حق نداری قضاوتم کنی، من الکی گفتم نامزد میکنم تا باندم رو نگه دارم!
کنترلم رو از دست دادم و داد زدم: برای نگه داشتن باند لعنتیت حاضر شدی سگ سیترا بشی، برای نگه داشتن باند لعنتیت از سیترا پول گرفتی، برای نگه داشتن باند لعنتیت به سیترا خیانت کردی، برای نگه داشتن باند لعنتیت با جئون معامله کردی، برای نگه داشتن باند لعنتیت از جئون پول گرفتی، برای نگه داشتن باند لعنتیت با دختر عموت نامزد کردی... بهم بگو تهیونگ برای نگه داشتن این باند فاکی تا کجا قراره پیش بری؟
چشمای تهیونگ کاملا قرمز شده بود و قفسه سینش تند تند بالا و پایین میشد.
کاملا معلوم بود فشار زیادی از خشم و عصبانیت تحمل میکنه....
ناراحت تر از این بودم که اهمیت بدم.
برای همین بی توجه بهش دستگیره اولین اتاقی که نزدیکم بود کشیدم و وارد اتاق شدم.
بی توجه به تم کلاسیک کرم و قهوه ای اتاق لباسامو انداختم رو تخت و رفتم سمت حموم شیشه ای که داخل اتاق بود!
بدنم به شدت کوفته و خسته بود.
احساس گرگی رو داشتم که از گله اخراج شده و جفتش ترکش کرده!
همزمان با شستن بدنم اشک میریختم ولی برای اینکه خودم رو گول بزنم میگفتم اشک چشمام به خاطر شامپوعه که تو چشمام رفته!
انقدر غمگین بودم که اهمیتی به بوی آشنای
... ادامه دارد ...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.