❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
مکثی کرد و ادامه داد: حالا که بیدار شدی، بهتره یه چیزی بخوری، برات شام اوردم. نگاهی به سینی رو میز انداختم. انقدر گرسنه بودم که نتونستم نه بگم!
ملافه رو زدم کنار و از تخت اومدم پایین و رفتم سمت سینی که روش پیتزا و همبرگر بود!
تیکه ای پیتزا برداشتم و خواستم گازش بزنم که متوجه نگاه خیره تهیونگ شدم.
سرم رو به سمتش چرخوندم و دیدم مثل مسخ شده ها نگاهش به منه!
با تعجب به خودم نگاه کردم و تازه متوجه شدم با پیراهنش که در حالی که پاهای کشیده و سفیدم، ترقوه ها و قسمتی از قفسه سینم معلومه جلوش وایسادم!
لبم رو گزیدم و بی توجه به گونه هام که هر لحظه داغ تر میشدن اخم کردم: به چی زل زدی؟
تهیونگ به خودش اومد، اب دهنش رو قورت داد
و درحالی که نمیتونست چشماشو از رو پاهام برداره، با صدای لرزونی نالید: فــاکـــ...
دست پاچه شدم و پیراهن رو کمی کشیدم پایین: لطفا برو بیرون.
با کلافگی چنگی تو موهاش زد: چرا بیچارم میکنی والری؟ اول با حرفات منو میسوزونی و حالا با پیراهنم جلوم وایسادی؟! محض رضای همون مسیح که میپرستیش من الان چجوری اروم باشم و ترتیبتو ندم؟ من یه راهب کوفتی نیستم!
پیتزا از دستم افتاد: تهیونگ، تو به سیترا قول دادی مراقبم باشی... دارم ازت میترسم!
نفسش رو داد بیرون و اخم کرد: میرم بیرون ولی اگه یه بار دیگه اینو تو تنت ببینم قول نمیدم همین قدر راحت ازت بگذرم!
گفت و از اتاق رفت بیرون! بهت زده به رفتنش نگاه کردم و بنا به دلایلی که خودمم نمیدونسم چی هستن لبام کش اومد و لبخند احمقانه ای زدم
..... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
ادامه پارت قبل
مکثی کرد و ادامه داد: حالا که بیدار شدی، بهتره یه چیزی بخوری، برات شام اوردم. نگاهی به سینی رو میز انداختم. انقدر گرسنه بودم که نتونستم نه بگم!
ملافه رو زدم کنار و از تخت اومدم پایین و رفتم سمت سینی که روش پیتزا و همبرگر بود!
تیکه ای پیتزا برداشتم و خواستم گازش بزنم که متوجه نگاه خیره تهیونگ شدم.
سرم رو به سمتش چرخوندم و دیدم مثل مسخ شده ها نگاهش به منه!
با تعجب به خودم نگاه کردم و تازه متوجه شدم با پیراهنش که در حالی که پاهای کشیده و سفیدم، ترقوه ها و قسمتی از قفسه سینم معلومه جلوش وایسادم!
لبم رو گزیدم و بی توجه به گونه هام که هر لحظه داغ تر میشدن اخم کردم: به چی زل زدی؟
تهیونگ به خودش اومد، اب دهنش رو قورت داد
و درحالی که نمیتونست چشماشو از رو پاهام برداره، با صدای لرزونی نالید: فــاکـــ...
دست پاچه شدم و پیراهن رو کمی کشیدم پایین: لطفا برو بیرون.
با کلافگی چنگی تو موهاش زد: چرا بیچارم میکنی والری؟ اول با حرفات منو میسوزونی و حالا با پیراهنم جلوم وایسادی؟! محض رضای همون مسیح که میپرستیش من الان چجوری اروم باشم و ترتیبتو ندم؟ من یه راهب کوفتی نیستم!
پیتزا از دستم افتاد: تهیونگ، تو به سیترا قول دادی مراقبم باشی... دارم ازت میترسم!
نفسش رو داد بیرون و اخم کرد: میرم بیرون ولی اگه یه بار دیگه اینو تو تنت ببینم قول نمیدم همین قدر راحت ازت بگذرم!
گفت و از اتاق رفت بیرون! بهت زده به رفتنش نگاه کردم و بنا به دلایلی که خودمم نمیدونسم چی هستن لبام کش اومد و لبخند احمقانه ای زدم
..... ادامه دارد .....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.