طاها
#طاها
به تکون دادن سرم اکتفا کردم که لبخندی بهم زد ...
تو چشام جز نفرت وانتقام به یدونه دخترش چیزی نبود ....
رها بازومو سفت چسبید ،نگاهی بهش کردم چشاش دنیای من بود ،تو چشای اون عشق موج میزد تو چشای من انتقام....
خانواده رها ومهمونا کم کم رفتن ،نازی فریال با خوشحالی از پله های طبقه بالا پایین اومدن ،فریال لبخندی رو به من رها زدوگفت:خوب دیگه دوتا کفترای عاشق همه چی تکمیله اتاقتون فقط شما دوتا رو کم داره ،بعدم دستشو روی بازوعه من گذاشتو گفت:حواسم بهت هست ها دخترو همین شبه اولی نخوری بعدم چشمکی بهم زد......
گونه های رها سرخ شده بود ....
نازی رها رو تو بغلش کشیدوگفت:عه ساکت شو ببینم فری بچه ام خجالت کشید....
روبه دوتاییشون گفتم:خوب دیگه ما بریم بخوابیم بعدم دستای رها رو توی دستم گرفتم که میبینم سوییچ ماشینشو پرت کرد طرف نازیو گفت:بخوابین!یا عملیاتی شروع کنید ،بعدم با بچه ها زدن زیر خنده ....
از فشرده شدن دستم توسط رها مشخص بود چقدر داره از حرفاشون اذیت میشه ،حرکتی نزدم و با همون قیافه خنثی داشتم پله هارو بالا میرفتم که نازی گفت:کجا....کجا؟؟؟واستا ببینم باید رها رو بلند کتی تا اتاق ببری ...بدووووو
رها آروم گفت:نه نازی ن سنگینم...
نازی:تو سنگینی ،تو که پره کاهی بچه ،طاها بدو ....
حوصله هیچکدومونو نداشتم بدون اینکه بخوام باهاش بحث کنم رها بلندش کردم توی بغلم گرفتمش ،رها دستاشو دور گردنم حلقه کرد وزد ززیر خنده اوگفت:طاها بزارم زمین ،سنگینم....
بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم ،تمام طول راهو دوتاییمون زل زده بودیم تو چشای هم ،سرمو بیشتر نزدیکش کردم که نفساش کشدار شدوچشاشو بست.....
دراتاقو با پاشنه گفشش هل داد ...
گذاشتمش آروم روی تخت ،وزل زدم تو چشاش ......
لبخند شیرینی اومد رولباس که دلمو زیرو کرد ،سرمو بردم جلو ولبامو متمایل با لباش کردم که چشاشو بست....
به تکون دادن سرم اکتفا کردم که لبخندی بهم زد ...
تو چشام جز نفرت وانتقام به یدونه دخترش چیزی نبود ....
رها بازومو سفت چسبید ،نگاهی بهش کردم چشاش دنیای من بود ،تو چشای اون عشق موج میزد تو چشای من انتقام....
خانواده رها ومهمونا کم کم رفتن ،نازی فریال با خوشحالی از پله های طبقه بالا پایین اومدن ،فریال لبخندی رو به من رها زدوگفت:خوب دیگه دوتا کفترای عاشق همه چی تکمیله اتاقتون فقط شما دوتا رو کم داره ،بعدم دستشو روی بازوعه من گذاشتو گفت:حواسم بهت هست ها دخترو همین شبه اولی نخوری بعدم چشمکی بهم زد......
گونه های رها سرخ شده بود ....
نازی رها رو تو بغلش کشیدوگفت:عه ساکت شو ببینم فری بچه ام خجالت کشید....
روبه دوتاییشون گفتم:خوب دیگه ما بریم بخوابیم بعدم دستای رها رو توی دستم گرفتم که میبینم سوییچ ماشینشو پرت کرد طرف نازیو گفت:بخوابین!یا عملیاتی شروع کنید ،بعدم با بچه ها زدن زیر خنده ....
از فشرده شدن دستم توسط رها مشخص بود چقدر داره از حرفاشون اذیت میشه ،حرکتی نزدم و با همون قیافه خنثی داشتم پله هارو بالا میرفتم که نازی گفت:کجا....کجا؟؟؟واستا ببینم باید رها رو بلند کتی تا اتاق ببری ...بدووووو
رها آروم گفت:نه نازی ن سنگینم...
نازی:تو سنگینی ،تو که پره کاهی بچه ،طاها بدو ....
حوصله هیچکدومونو نداشتم بدون اینکه بخوام باهاش بحث کنم رها بلندش کردم توی بغلم گرفتمش ،رها دستاشو دور گردنم حلقه کرد وزد ززیر خنده اوگفت:طاها بزارم زمین ،سنگینم....
بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم ،تمام طول راهو دوتاییمون زل زده بودیم تو چشای هم ،سرمو بیشتر نزدیکش کردم که نفساش کشدار شدوچشاشو بست.....
دراتاقو با پاشنه گفشش هل داد ...
گذاشتمش آروم روی تخت ،وزل زدم تو چشاش ......
لبخند شیرینی اومد رولباس که دلمو زیرو کرد ،سرمو بردم جلو ولبامو متمایل با لباش کردم که چشاشو بست....
۲۷.۷k
۱۲ بهمن ۱۳۹۹