پارت۳۴
پارت۳۴
الان تقریبا دو هفته از مرخصی ایم میگذره کوک اصلا نرفته سر کار و مونده خونه فقطم داره بهم غذا میده بابا من نمیخوام این دوسم داشته باشه آنقدر خوردم چند کیلو بهم اضافه شده باید آبش کنم
کوک:میون کجای بیا این پیتزارو بخور
جوابشو ندادم و خودمو زدم به خواب بخدا نمیخواستم دیگه چیزی بخورم دوباره صدام کرد ولی جواب ندادم آمد تو اتاق خواب و دید خوابیدم آمد جلو دستشو گذاشت رو موهام و آروم نوازشش کرد
کوک: امیدوارم توهم یه روزی دوسم داشته باشی و باهم زندگی خوبی داشته باشیم
از بغض صداش فهمیدم کم مونده گریش در بیاد من باهاش چی کار کردم منم دوسش دارم ولی دارم با این کارام عذابش میدم چشمامو باز کردم دیدم بله آقا داره گریه میکنه اروم بلند شدم و تو زمین نشستم و بغلش کردم
میون:چرا داری گریه میکنی؟
محکم بغلم کرد داشت استخونام خرد میشد دیگه نفس نمونده بود برا که گره دستاشو شل کرد همین جوری که تو بغلم بود داشت گریه میکرد لباسم خیس شده بود انگار میخواست خودشو خالی کنه هیچی بهش نگفتم ۱۰دقیقه بعد ازم جدا شد نگاهش کردم چشاش قرمز شده بود و لباش قرمز شده بود ولی خیلی کیوت شده بود به خاطر کیوتیش خندم گرفت اونم داشت مثل یه بچه دستشو رو دماغش میکشید که پرسید
کوک:چرا داری میخندی چیزی رو صورتم هس
میون:آره یه چیز قشنگ
کوک:چیه نکنه حشره است
میون:نه یه چیزی که خیلی دوسش دارم
کوک:میشه بگی چیه داری دیونه ام میکنی
میخواست بلند شه که دستشو گرفتم
میون:الان نشونت میدم
دستمو قالب صورتش کردم و آروم لبامو چسبونم به لباش هنور تو شک بود ولی بعدش همراهیم کرد وبلندم کرد و گذاشت رو تخت روم خیمه زدو لباشو ازم جدا کرد
کوک:اگه میدونستم اینه زود تر ازت میپرسیدم
بعدش دوباره شروع کرد به بوسیدنم آروم ولی عمیق میبوسید
الان تقریبا دو هفته از مرخصی ایم میگذره کوک اصلا نرفته سر کار و مونده خونه فقطم داره بهم غذا میده بابا من نمیخوام این دوسم داشته باشه آنقدر خوردم چند کیلو بهم اضافه شده باید آبش کنم
کوک:میون کجای بیا این پیتزارو بخور
جوابشو ندادم و خودمو زدم به خواب بخدا نمیخواستم دیگه چیزی بخورم دوباره صدام کرد ولی جواب ندادم آمد تو اتاق خواب و دید خوابیدم آمد جلو دستشو گذاشت رو موهام و آروم نوازشش کرد
کوک: امیدوارم توهم یه روزی دوسم داشته باشی و باهم زندگی خوبی داشته باشیم
از بغض صداش فهمیدم کم مونده گریش در بیاد من باهاش چی کار کردم منم دوسش دارم ولی دارم با این کارام عذابش میدم چشمامو باز کردم دیدم بله آقا داره گریه میکنه اروم بلند شدم و تو زمین نشستم و بغلش کردم
میون:چرا داری گریه میکنی؟
محکم بغلم کرد داشت استخونام خرد میشد دیگه نفس نمونده بود برا که گره دستاشو شل کرد همین جوری که تو بغلم بود داشت گریه میکرد لباسم خیس شده بود انگار میخواست خودشو خالی کنه هیچی بهش نگفتم ۱۰دقیقه بعد ازم جدا شد نگاهش کردم چشاش قرمز شده بود و لباش قرمز شده بود ولی خیلی کیوت شده بود به خاطر کیوتیش خندم گرفت اونم داشت مثل یه بچه دستشو رو دماغش میکشید که پرسید
کوک:چرا داری میخندی چیزی رو صورتم هس
میون:آره یه چیز قشنگ
کوک:چیه نکنه حشره است
میون:نه یه چیزی که خیلی دوسش دارم
کوک:میشه بگی چیه داری دیونه ام میکنی
میخواست بلند شه که دستشو گرفتم
میون:الان نشونت میدم
دستمو قالب صورتش کردم و آروم لبامو چسبونم به لباش هنور تو شک بود ولی بعدش همراهیم کرد وبلندم کرد و گذاشت رو تخت روم خیمه زدو لباشو ازم جدا کرد
کوک:اگه میدونستم اینه زود تر ازت میپرسیدم
بعدش دوباره شروع کرد به بوسیدنم آروم ولی عمیق میبوسید
۸.۱k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.