هانا حس میکرد نفسش بالا نمیآید انگار دوباره در همان لحظهی لعنتی گیر افتاده ...

...



هانا حس می‌کرد نفسش بالا نمی‌آید. انگار دوباره در همان لحظه‌ی لعنتی گیر افتاده بود. صدای تصادف، بوی خون، چهره‌ی بی‌جان پدرش... همه چیز در ذهنش زنده شد. اما نه، نمی‌توانست این را بگوید. نباید می‌گفت.

جیمین همچنان به او خیره شده بود، منتظر جوابی که ظاهراً هانا نمی‌خواست بدهد. نگاه سنگین دانش‌آموزان، زمزمه‌هایشان، همه و همه باعث شد که قلبش بیشتر به تپش بیفتد. لب‌هایش را تر کرد و با صدایی لرزان گفت:

"مـ.. من فقط... از توجه بدم میاد."


چشم‌های آبی‌اش سریع به دنبال راه فرار گشتند. نمی‌توانست بیشتر آنجا بماند. قبل از اینکه کسی بتواند چیز دیگری بپرسد، با قدم‌های سریع از بین جمعیت گذشت و خودش را به اولین راهروی خالی رساند.

اما جیمین؟ او فقط ایستاده بود و به رفتن هانا نگاه می‌کرد. اخمی روی پیشانی‌اش نشست. چیزی در رفتار آن دختر بود که برایش عجیب به نظر می‌رسید. چرا باید کسی با آن قیافه‌ی خیره‌کننده، خودش را پشت یک کارتون مخفی کند؟ و مهم‌تر از همه... چرا وقتی از او سؤال کرد، آن‌طور وحشت‌زده شد؟

او نمی‌دانست چرا، اما برای اولین بار، احساس می‌کرد که نمی‌تواند بی‌خیال این ماجرا شود.

— ادامه دارد...
دیدگاه ها (۰)

...بعد از روزی که جیمین کارتون را از سر هانا برداشت، او فکر ...

...زنگ تفریح به پایان رسید و همه به حیاط مدرسه رفتند. دانش‌آ...

...صدای همهمه‌ای در راهرو پیچید. همه با چشمانی گشاد شده به د...

...هانا با قدم‌های سریع از بین دانش‌آموزان عبور کرد و خودش ر...

رمان

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط