عشق با قلدریpt3
Pt3
اقای مین!!
او.اون اینجا چیکار میکنه اونم با خانوادش و شوگا
چشمم به مامان بابام خورد که داشتن برای خوش امد گویی مرفتن
وای چه خاکی سرم کنم
اگه شوگا بفهمه من ا.تم مهمونیو زهره مارم میکنه
مامانم بهم اشاره کرد که بیام
دیگه چی بدتر از این
ریزه ریزه خودمو کش دادم پیش مامانم
سعی داشتم با موهام صورتمو بپوشونم
احترام گذاشتم
ا.ت:سلام خوش اومدین
ب شوگا: ممنونم دخترم
ب شوگا: من تاحالا تورو جایی دیدم؟
ب ا.ت:ا.ت تو دانشگاه شما درس میخونه
ب شوگا: ا.ت؟
دیگه به چخ رفتم خودمو جمعوجور کردم
ا.ت:اوهوم بله ا.ت هستم دانش اموز جدید مدرسه
جوری رفتار کردم که اقای مین بخاطره قضیه امروز جلوی بابام شرمنده نشه
ب شوگا:عاه درسته
م ا.ت:بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین
م شوگا:ممنونم
یه نگاه به شوگا انداختم انگار از جایی که هست خیلیم راضیه
از جمعشون دچر شدم سعی کردم تو دید شوگا نباشم
واسه یه لحظه گمش کردم با چشمام دنبالش می گشتم
شوگا:دنبال من میگردی
برگشتم به طرف صدا
ا.ت:چ.چی؟نه بابا داشتم دنبال یه نفر دیگه میگشتم
شوگا:میدونی وقتی داشتم میومدم مهمونی پشیمون بودم اما دیگه حالا نیستم
ا.ت:چ.چرا؟
شوگا:دلایل خودمو دارم نمیخواستم مهمونیه به این بزرگی رو از دست بدم
ا.ت:دستتم بهم نمیرسه
شوگا: فعلا که دارم خوش میگذرونم
میخواد مثلا چیکار کنه اینجا خونه ی ماست جرعتشم نمیشه
پرش زمانی*
انقد که خسته بودم قبل از اینکه همه ی مهموما برن رفتم تو اتاقم
لباسمو عوض کردم
رفتم رو تختم چراغو خاموش کردمو خوابیدم
………………………
با نوره افتابی که به چشمم میزد بیدار شدم
رفتمو صورتمو شستم
از اتاقم بیرون اومدم
داشتم از پله ها میومدم پایین با دیدن اقای مین وحشت کردم
یهو پام لیز خورد
گوپس ریدم
کل پله هارو غلت زدم
مامانم بدو بدو اومد سمتم
م ا.ت: ا.ت حالت خوبه؟
یه لبخند ضایعی زدم
ا.ت:اره خوبم
بلند شدم خودمو تکوندم
ا.ت:البته که خوبم
خیلی اروم به مامان گفتم
ا.ت:نمیشد خبر بدی اینجان؟
م ا.ت:خودم غافلگیر شدم
ا.ت:عاهان که اینطور
رفتم روی صندلی کنار مامانم نشستم که دقیقا کنار شوگا هم بود
ا.ت:صبحتون بخیر
ب شوگا:ممنونم دخترم
م شوگا:حالت خوبه؟
ا.ت:هوم؟اره اره خوبم
شوگا اروم تو گوشم زمزمه کرد
شوگا:الان خوبی ولی بعدا نیستی
ا.ت:کاره تو بود؟
ا.ت:نمیزارم زنده بمونی
شوگا:قبلش من نمیزارم
صبحانمو خوردم
ا.ت:خیلی ممنونم من دیگه باید برم مدرسه
ب ا.ت:چطوره با شوگا بری بلاخره تو و شوگا توی یه دانشگاهین
...
اقای مین!!
او.اون اینجا چیکار میکنه اونم با خانوادش و شوگا
چشمم به مامان بابام خورد که داشتن برای خوش امد گویی مرفتن
وای چه خاکی سرم کنم
اگه شوگا بفهمه من ا.تم مهمونیو زهره مارم میکنه
مامانم بهم اشاره کرد که بیام
دیگه چی بدتر از این
ریزه ریزه خودمو کش دادم پیش مامانم
سعی داشتم با موهام صورتمو بپوشونم
احترام گذاشتم
ا.ت:سلام خوش اومدین
ب شوگا: ممنونم دخترم
ب شوگا: من تاحالا تورو جایی دیدم؟
ب ا.ت:ا.ت تو دانشگاه شما درس میخونه
ب شوگا: ا.ت؟
دیگه به چخ رفتم خودمو جمعوجور کردم
ا.ت:اوهوم بله ا.ت هستم دانش اموز جدید مدرسه
جوری رفتار کردم که اقای مین بخاطره قضیه امروز جلوی بابام شرمنده نشه
ب شوگا:عاه درسته
م ا.ت:بفرمایین از خودتون پذیرایی کنین
م شوگا:ممنونم
یه نگاه به شوگا انداختم انگار از جایی که هست خیلیم راضیه
از جمعشون دچر شدم سعی کردم تو دید شوگا نباشم
واسه یه لحظه گمش کردم با چشمام دنبالش می گشتم
شوگا:دنبال من میگردی
برگشتم به طرف صدا
ا.ت:چ.چی؟نه بابا داشتم دنبال یه نفر دیگه میگشتم
شوگا:میدونی وقتی داشتم میومدم مهمونی پشیمون بودم اما دیگه حالا نیستم
ا.ت:چ.چرا؟
شوگا:دلایل خودمو دارم نمیخواستم مهمونیه به این بزرگی رو از دست بدم
ا.ت:دستتم بهم نمیرسه
شوگا: فعلا که دارم خوش میگذرونم
میخواد مثلا چیکار کنه اینجا خونه ی ماست جرعتشم نمیشه
پرش زمانی*
انقد که خسته بودم قبل از اینکه همه ی مهموما برن رفتم تو اتاقم
لباسمو عوض کردم
رفتم رو تختم چراغو خاموش کردمو خوابیدم
………………………
با نوره افتابی که به چشمم میزد بیدار شدم
رفتمو صورتمو شستم
از اتاقم بیرون اومدم
داشتم از پله ها میومدم پایین با دیدن اقای مین وحشت کردم
یهو پام لیز خورد
گوپس ریدم
کل پله هارو غلت زدم
مامانم بدو بدو اومد سمتم
م ا.ت: ا.ت حالت خوبه؟
یه لبخند ضایعی زدم
ا.ت:اره خوبم
بلند شدم خودمو تکوندم
ا.ت:البته که خوبم
خیلی اروم به مامان گفتم
ا.ت:نمیشد خبر بدی اینجان؟
م ا.ت:خودم غافلگیر شدم
ا.ت:عاهان که اینطور
رفتم روی صندلی کنار مامانم نشستم که دقیقا کنار شوگا هم بود
ا.ت:صبحتون بخیر
ب شوگا:ممنونم دخترم
م شوگا:حالت خوبه؟
ا.ت:هوم؟اره اره خوبم
شوگا اروم تو گوشم زمزمه کرد
شوگا:الان خوبی ولی بعدا نیستی
ا.ت:کاره تو بود؟
ا.ت:نمیزارم زنده بمونی
شوگا:قبلش من نمیزارم
صبحانمو خوردم
ا.ت:خیلی ممنونم من دیگه باید برم مدرسه
ب ا.ت:چطوره با شوگا بری بلاخره تو و شوگا توی یه دانشگاهین
...
۹۶.۰k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.