عشق با قلدریpt2
Pt2
ویو ا.ت
دفتر مدیر*
بابای شوگا هم اینجا بود
مدیر تمام قضیه رو برای بابای شوگا توضیح داده بود
تو اتاق فقط سکوت بود
هردومون وایستاده بودیم منتظر بودیم که اتفاقی بیوفته که
بابای شوگا از رو صندلی بلند شد اپمد ظرف شوگا
با سیلی ای که به شوگا زد ترس تو بدنم هزار برابر شد
ب شوگا:اگه یک باره دیگه ازت شکایت بشه از ارثم محرومت میکنم
رو شو به من کرد
ب شوگا:تمام خسارت ماشینتون واریز میشه
و رفت
من خسارت نمیخواستم چون تلافی کردم
مدیر:میتونین برین
احترام گذاشتمو رفتم بیرون
می یونگ:چی شد؟
ا.ت:هیچی؟
می یونگ:تاحالا انقد اقای مینو عصبانی ندیدم
می یونگ:این اولین باره انقد عصبانی بودن
ا.ت: نمیدونم حس میکنم شوگا ارتباطش بابا پدرش خوب نیست
می یونگ:خب همینطوره اقای مین دوتا پسر داره یکیشون الان جزو بزرگترین سرمایه گذارای سئولن ولی شوگا با که با همه فرق داره
ا.ت:برای چی؟
می یونگ:نمیدونم تنها دوستش که بهش نزدیکه جی هوپه فقط اون میدونه
ا.ت: اها
می یونگ:من باید برم مین وو منتظرمه
ا.ت:مین وو؟
می یونگ:دوست...
ا.ت:اها باشه باشه
می یونگ: تو هم دیگه برو خونه
ا.ت:اوهوم
می یونگ:میبینمت
ا.ت:منم
از پیشم رفت
داشتم داخل دانشگاه دور میزدم
دانشگاه بزرگیه
از کنار یه یه در داشتم میگذشتم که یه صداهایی داشت ازش میومد به تابلویه بالا نگاه کردم نوشته بود اتاق ورزش
اروم درو باز کردم
شوگا داشت تنهایی تو زمین بسکتبال بازی میکرد
رفتم داخل
توقف کرد
ا.ت:معذرت میخوام اگه میدونس...
شوگا:برو بیرون
ا.ت:ببین واقعا...
شوگا:برو بیرون*داد
بدون اینکه دیگه چیزی بگم رفتم بیرون
بیشعور یه دنده این انگار براش اهمیت نداره
هوف ا.ت نگران خودت باش هنوز تلافی تو راهه
بی حوصله رفتم سرکلاس
وسایلامو جمع کردم گذاشتم تو کیفم از دانشگاه اومدم بیرون
یه تاکسی گرفتم به سمت خونه
رسیدم خونه
در زدم که اجوما باز کردم
اجوما:خوش اومدید خانم
ا.ت:ممنونم
وارد شدم
ا.ت:مامان من اومدم
م ا.ت:خوش اومدی برو لباساتو عوض کن اماده شو
ا.ت:برای چی؟
م ا.ت:بابات از ماموریت برگشته
ا.ت:جدا؟
م ا.ت:اوهوم کلی مهمون دعوت کردیم ا.ت:باشه باشه
رفتم از پله ها بالا تو اتاقم خیلی خوشحال بودم بابام از ماموریت برگشته بود
وای امروز بهترین روزه
سریع رفتم یه دوش گرفتم یه لباس خوشگل تنم کردم(میزارمش)
یه ارایش ملایم کردم
رفتم پایین
ا.ت:مامان من اماده ام
م ا.ت: خیلی خوشگل شدی
ا.ت:ممنون
ات:مامان خاله هم میاد؟
م ا.ت:اره چطور؟*یه خنده ریز
ا.ت:مامان(کشیده)
پرش زمانی*
مهمونا داشتن تک تک میومدن
یه ماشین مشکی جلویه خونه پارک کرد
توجه هممونو به خودش جلب کرد
اخجون بابا رسیددد
بابام از ماشین پیاده شد وارد شد
همه دم در جمع شده بود
بعد از یه احوال پرسی کامل با مهمون بدو بدو پریدم بغلش
ا.ت:بابایی دلم برات تنگ شده بود*با اشک ریختن
ب ا.ت:منم همینطور دخترم
از بغلش اومدم بیرون
ب ا.ت:داری گریه میکنی؟
ب ا.ت:من دیگه اینجام
ا.ت:بابا دیگه از پیشم نرو*گریه
ب ا.ت:تو هنوزم بچه ای یکم بزرگ شو
خندیدم
رفت طرف مامانم
م ا.ت:خوش اومدی عزیزم
ب ا.ت:ممنونم برای مهمونی
م ا.ت:این چه حرفیه *لبخند
...........................
مشغول مهمونی بودیم که چشم به در خورد یه چهره اشنا بود
چ.چی...
ویو ا.ت
دفتر مدیر*
بابای شوگا هم اینجا بود
مدیر تمام قضیه رو برای بابای شوگا توضیح داده بود
تو اتاق فقط سکوت بود
هردومون وایستاده بودیم منتظر بودیم که اتفاقی بیوفته که
بابای شوگا از رو صندلی بلند شد اپمد ظرف شوگا
با سیلی ای که به شوگا زد ترس تو بدنم هزار برابر شد
ب شوگا:اگه یک باره دیگه ازت شکایت بشه از ارثم محرومت میکنم
رو شو به من کرد
ب شوگا:تمام خسارت ماشینتون واریز میشه
و رفت
من خسارت نمیخواستم چون تلافی کردم
مدیر:میتونین برین
احترام گذاشتمو رفتم بیرون
می یونگ:چی شد؟
ا.ت:هیچی؟
می یونگ:تاحالا انقد اقای مینو عصبانی ندیدم
می یونگ:این اولین باره انقد عصبانی بودن
ا.ت: نمیدونم حس میکنم شوگا ارتباطش بابا پدرش خوب نیست
می یونگ:خب همینطوره اقای مین دوتا پسر داره یکیشون الان جزو بزرگترین سرمایه گذارای سئولن ولی شوگا با که با همه فرق داره
ا.ت:برای چی؟
می یونگ:نمیدونم تنها دوستش که بهش نزدیکه جی هوپه فقط اون میدونه
ا.ت: اها
می یونگ:من باید برم مین وو منتظرمه
ا.ت:مین وو؟
می یونگ:دوست...
ا.ت:اها باشه باشه
می یونگ: تو هم دیگه برو خونه
ا.ت:اوهوم
می یونگ:میبینمت
ا.ت:منم
از پیشم رفت
داشتم داخل دانشگاه دور میزدم
دانشگاه بزرگیه
از کنار یه یه در داشتم میگذشتم که یه صداهایی داشت ازش میومد به تابلویه بالا نگاه کردم نوشته بود اتاق ورزش
اروم درو باز کردم
شوگا داشت تنهایی تو زمین بسکتبال بازی میکرد
رفتم داخل
توقف کرد
ا.ت:معذرت میخوام اگه میدونس...
شوگا:برو بیرون
ا.ت:ببین واقعا...
شوگا:برو بیرون*داد
بدون اینکه دیگه چیزی بگم رفتم بیرون
بیشعور یه دنده این انگار براش اهمیت نداره
هوف ا.ت نگران خودت باش هنوز تلافی تو راهه
بی حوصله رفتم سرکلاس
وسایلامو جمع کردم گذاشتم تو کیفم از دانشگاه اومدم بیرون
یه تاکسی گرفتم به سمت خونه
رسیدم خونه
در زدم که اجوما باز کردم
اجوما:خوش اومدید خانم
ا.ت:ممنونم
وارد شدم
ا.ت:مامان من اومدم
م ا.ت:خوش اومدی برو لباساتو عوض کن اماده شو
ا.ت:برای چی؟
م ا.ت:بابات از ماموریت برگشته
ا.ت:جدا؟
م ا.ت:اوهوم کلی مهمون دعوت کردیم ا.ت:باشه باشه
رفتم از پله ها بالا تو اتاقم خیلی خوشحال بودم بابام از ماموریت برگشته بود
وای امروز بهترین روزه
سریع رفتم یه دوش گرفتم یه لباس خوشگل تنم کردم(میزارمش)
یه ارایش ملایم کردم
رفتم پایین
ا.ت:مامان من اماده ام
م ا.ت: خیلی خوشگل شدی
ا.ت:ممنون
ات:مامان خاله هم میاد؟
م ا.ت:اره چطور؟*یه خنده ریز
ا.ت:مامان(کشیده)
پرش زمانی*
مهمونا داشتن تک تک میومدن
یه ماشین مشکی جلویه خونه پارک کرد
توجه هممونو به خودش جلب کرد
اخجون بابا رسیددد
بابام از ماشین پیاده شد وارد شد
همه دم در جمع شده بود
بعد از یه احوال پرسی کامل با مهمون بدو بدو پریدم بغلش
ا.ت:بابایی دلم برات تنگ شده بود*با اشک ریختن
ب ا.ت:منم همینطور دخترم
از بغلش اومدم بیرون
ب ا.ت:داری گریه میکنی؟
ب ا.ت:من دیگه اینجام
ا.ت:بابا دیگه از پیشم نرو*گریه
ب ا.ت:تو هنوزم بچه ای یکم بزرگ شو
خندیدم
رفت طرف مامانم
م ا.ت:خوش اومدی عزیزم
ب ا.ت:ممنونم برای مهمونی
م ا.ت:این چه حرفیه *لبخند
...........................
مشغول مهمونی بودیم که چشم به در خورد یه چهره اشنا بود
چ.چی...
۷۳.۹k
۰۸ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.