پارت

#پارت144
دست هایش را زیر سرش زده و به سقف خیره بود ؛
خیره بود و ذهن و دلش درگیر بود.
فردا می رفتند و همین نزدیکی کوچک به فرشید را هم از دست می داد.
دلش برای این خانه و این اتاق و تمام اتفاق های خوب و بدی که در این سه چهار روز افتاده بود تنگ می شد...

روی پهلو چرخید و به رخت خواب پهن شده ی مهری نگاه کرد.

یادش افتاد به دیشب که فرشید همینجا ، درست کنارش خوابیده بود ؛
چشم هایش را بست و یادش آمد که فرشید ، "رفیق" خطابش کرده بود !

اخم هایش در هم رفت ...

مگر رفیقش نبود؟
پس چرا رفتارش عوض شده بود؟
چرا حس می کرد ، آن فرشیدِ دیشبی نیست؟!
هرچه بیشتر فکر می کرد ، به نتیجه نمی رسید...

سرجایش نشست و موهای کوتاهش را پشت گوشش زد.

نفس عمیقی کشید و به فردا فکر کرد که قرار است در خانه باشد.
قطعا خوشایند نبود.

باصدای گوشی خم شد و آن را از روی زمین برداشت ،

"بابا بهرام"

پوزخندی زد و به صفحه ی گوشی خیره ماند.
...
دیدگاه ها (۱)

#پارت145آن طرف خط ، بهرام دیگر از جواب دادن عاطفه ، ناامید ش...

#پارت146_آره میدونستم !عاطفه آهی کشید وگفت :+ میدونستی و هیچ...

#پارت143 لب پایینی اش را جلو داد و دم موهای گیس شده اش را دو...

#پارت142روزبه سر تکان داد..._معلومه که جدی میگم...مهری کمی ف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط