ات با کمی تردید اگه مشکلی دارین میتونیم حرف بزنیم

ات: (با کمی تردید) "اگه مشکلی دارین، می‌تونیم حرف بزنیم."

جیمین که همچنان نگاه سردی به او داشت، جواب می‌دهد:
"مشکل اینه که تو اصلاً جایی نداشتی که وارد بشی. شاید بهتر بود از اول دور می‌موندی."

این حرف مثل ضربه‌ای به دل ات وارد می‌شود. تههیونگ هم که هنوز هیچ لبخندی روی صورتش نمی‌دید، فقط سری تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
"باید از همون اول بیشتر مراقب بودی."

ات نفس عمیقی می‌کشد و به یاد می‌آورد که چطور روز گذشته و لحظاتی که به آنها پیوسته بود، برایش خوشایند نبوده. حالا می‌فهمید که جیمین و تههیونگ هنوز از آن روز ناراحت بودند. اما چه طور می‌توانست این فاصله را برطرف کند؟

ات: (با صدای ضعیف و کمی شکسته) "ببخشید اگر ناراحتتون کردم..."

جیمین و تههیونگ فقط بی‌تفاوت به هم نگاه می‌کنند و هیچ چیزی نمی‌گویند. ات حس می‌کند که فضا بیش از حد سنگین شده، بنابراین تصمیم می‌گیرد به اتاقش برود و کمی دور از همه، فکر کند.

صبح روز بعد، اعضای گروه بی‌تی‌اس و ات در حال آماده شدن برای حرکت به سمت شرکت بودند. هوا هنوز تاریک بود و تمام اعضا به طور معمول از خواب بیدار شده بودند، اما همه حس متفاوتی داشتند. جیمین و تههیونگ هنوز به طور کامل به رفتارهای ات واکنش نشان نداده بودند و این، باعث ایجاد احساس سنگینی در فضا شده بود.

ات به آرامی در کنار بقیه اعضا قدم می‌زد. در دلش می‌دانست که امروز روز مهمی است. در واقع، شاید سرنوشتش به این جلسه بستگی داشت. جلسه‌ای با مدیر و منیجر گروه که قرار بود در مورد آینده‌اش در گروه تصمیم بگیرند. آیا او می‌توانست به عضوی از این گروه بزرگ تبدیل شود یا نه؟

وقتی به شرکت رسیدند، فضا کمی سنگین‌تر شد. همه اعضا در راهرو قدم می‌زدند، اما فقط جیمین و تههیونگ به نظر می‌رسید که بدون حرف زدن با بقیه، بیشتر در فکر خودشان بودند. ات هیچ‌وقت اینگونه احساس نکرده بود؛ همانطور که از ابتدا نیز هیچ‌وقت نمی‌خواست وارد چنین موقعیت پیچیده‌ای بشود.

همه به اتاق مدیر رسیدند و پس از نشستن، چند لحظه‌ای سکوت برقرار شد. مدیر و منیجر وارد شدند و جلسه آغاز شد.

مدیر: (با نگاهی جدی و حرفه‌ای به ات نگاه می‌کند) "خب، امروز جلسه‌ای مهم داریم. ما باید بررسی کنیم که آیا ات می‌تواند وارد گروه شود یا نه. این تصمیم باید با دقت گرفته شود."
دیدگاه ها (۰)

منیجر: (با تردید نگاه می‌کند و سپس به اعضای گروه می‌نگرد) "ش...

مدیر: "ممنون از شما. حالا نوبت به جیمین و تههیونگه."جیمین: (...

هوبی: "آره، منم! ولی شاید..."جین: "اوه نه، فرار نکنید! حداقل...

ات و جین آخرین ظرف‌ها را روی میز گذاشتند و نشستند. اعضا با ا...

تبلیغات رمان نفرین شده ات : من ! ... می تونم ؟ رزی : دختره ی...

سناریو از اسرافیل پایانی پارت دو

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط