فیک:"بزار نجاتت بدم"۲۵
ا.ت روی صندلی نشسته بود و داشت خنجراشو تیز میکرد
بیصبرانه منتظر قربانیش بود و داشت برای حس کردن قطرات خونی که روی صورتش میپاشه لحظه شماری میکرد
در اتاق باز شد و دختری با کلی خرید وارد اتاق شد و ساکای بیشمار خریدارو روی زمین انداخت
خودش هم روی تخت نشست
داشت به گوشیش نگاه میکرد و لبخند میزد
انقدر غرق گوشیش شده بود که سایه با شنل سیاهش رو ندید !
البته بیاید اینم در نظر بگیریم که اتاق خیلی بزرگ بود و سایه خیلی آروم گوشهی اتاق نشسته بود و به قربانیش نگاه میکرد...
با قدم های آروم سمت خریدا رفت و یکیشو از ساکها بیرون آورد
ا.ت:هع...بیکینی قشنگیه
دختر یهو جیغ کشید و از جاش پرید:
تو.تو.تو کی هستی؟
ا.ت:هوفففف...چقدر امیدوار بودی که باهاش بخوابی...از خریدات معلومه !
درحالی که بدنش میلرزید جواب داد:
ا...ازچی حرف میزنی؟
ا.ت:همونجا وایسا !
اینو گفت و یهو خجرشو سمت دیوار پرت کرد
دقیقا از کنار دختر گذشت و گونشو خراشید
رفت و خنجرشو از تو دیوار کشید بیرون
ا.ت:خیلی دوست دارم باهات بازی کنم...
با گفتن این سریع سمتش روی تخت روبهروش نشست
با هر حرفی که میگفت بیشتر خنجرشو توی شکمش فرو میبرد:
جئون
جونگ
کوک
دوست
پسر
منه!
دنبال هم قد خودت باش بچ !!!!
با گفتن جملهی آخر خنجرشو از بدنش بیرون کشید و هجده بار دیگه اونو توی بدنش کرد و بیرون کشیدش
ا.ت در حالی که نفس میزد جنازه دختر رو همونجا ول کرد و خواست رز سفیدو کنارش بزاره:
تو لیاقت اینو نداری...
اینو گفت و از اتاق خارج شد.
در حالی که خونو از رو صورتش پاک میکرد گفت:
نوبت بچ بعدیه !
.
.
.
계속
بیصبرانه منتظر قربانیش بود و داشت برای حس کردن قطرات خونی که روی صورتش میپاشه لحظه شماری میکرد
در اتاق باز شد و دختری با کلی خرید وارد اتاق شد و ساکای بیشمار خریدارو روی زمین انداخت
خودش هم روی تخت نشست
داشت به گوشیش نگاه میکرد و لبخند میزد
انقدر غرق گوشیش شده بود که سایه با شنل سیاهش رو ندید !
البته بیاید اینم در نظر بگیریم که اتاق خیلی بزرگ بود و سایه خیلی آروم گوشهی اتاق نشسته بود و به قربانیش نگاه میکرد...
با قدم های آروم سمت خریدا رفت و یکیشو از ساکها بیرون آورد
ا.ت:هع...بیکینی قشنگیه
دختر یهو جیغ کشید و از جاش پرید:
تو.تو.تو کی هستی؟
ا.ت:هوفففف...چقدر امیدوار بودی که باهاش بخوابی...از خریدات معلومه !
درحالی که بدنش میلرزید جواب داد:
ا...ازچی حرف میزنی؟
ا.ت:همونجا وایسا !
اینو گفت و یهو خجرشو سمت دیوار پرت کرد
دقیقا از کنار دختر گذشت و گونشو خراشید
رفت و خنجرشو از تو دیوار کشید بیرون
ا.ت:خیلی دوست دارم باهات بازی کنم...
با گفتن این سریع سمتش روی تخت روبهروش نشست
با هر حرفی که میگفت بیشتر خنجرشو توی شکمش فرو میبرد:
جئون
جونگ
کوک
دوست
پسر
منه!
دنبال هم قد خودت باش بچ !!!!
با گفتن جملهی آخر خنجرشو از بدنش بیرون کشید و هجده بار دیگه اونو توی بدنش کرد و بیرون کشیدش
ا.ت در حالی که نفس میزد جنازه دختر رو همونجا ول کرد و خواست رز سفیدو کنارش بزاره:
تو لیاقت اینو نداری...
اینو گفت و از اتاق خارج شد.
در حالی که خونو از رو صورتش پاک میکرد گفت:
نوبت بچ بعدیه !
.
.
.
계속
۵۱.۹k
۰۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.