tough love part56 🗝️🪦⛓️🫦
tough love part56 🗝️🪦⛓️🫦
از زبان تهیونگ
سریع با اریکا تماس گرفتم که یه نقاش بگیره چندتا تابلو طراحی کنه تا قبل از اینکه نقشه هامون خراب شه
سه روز دیگه تمامی مال اموالش مال من میشه اما دیگه انگار میل و رغبت چندانی بهش نداشتم الان عشقم شده بود کارول اون شده بود فکر و ذکرم نمی تونستم از فکرش خارج شم
اما سه روز دیگه با خواهرش ازدواج میکنم اونو چیکار کنم؟
بخاطر همین از اریکا کمک گرفتم نمی تونستم که با هردوتاشون ازدواج کنم حالا چیکار کنم؟
از طرفی همش خدا خدا می کردم ات و جونگ دوباره به هم برسن هم زندگیه اونا سر و سامون بگیره هم من
اما حیف که دیگه دیره اما باید راه حلی وجود داشته باشه
همینطور که فکر می کردم یدفه یه فکری به سرم زد نه هنوز دیر نیست باید بتونم ات و جونگ کوک رو به هم برسونم و خودم کارول رو بگیر
اما اریکا رو چیکار کنم قراره ما از اولشم این بود که من ات و جونگ کوک رو از هم جدا کنم تا خودم باهاش ازدواج کنم و اریکا هم با جونگ کوک
دیگه داشتم دیوونه میشدم نمی دونم باید چیکار کنم فقط نمی خوام این عروسی سر برسه باید خودم دست به کار شم یا حداقل عروسی رو عقب بندازم
از زبان نویسنده تو همین حین جونگ کوک که دیگه امیدش رو از دست داده بود بعد از رفتن ات دیگه حوصله ی مهمونی رو نداشت با وجود اینکه این مهمونی فقط بخاطر تولد اون برگزار شده بود
نگاهش افتاد به کتش که قبلاً داده بودتش به ات اما الان روی صندلی آویزونه رفت سمت میز و کت رو از رو صندلی برداشت
فقط برای چند ثانیه بهش خیره شده بود از سنگینیه جیب کتش تعجب کرده بود
از تو جیب کت یه جعبه سیاه برداشت وقتی بازش کرد یه ساعت مچی داخلش بود که قطعا هدیه ای از طرف ات بوده که نخواسته خودش شخصاً اونو بهش بده پس از این طریق...
جونگ کوک لبخند عصبی روی لباش نشست ساعت رو برداشت و انداخت دستش
کسی که سه روز دیگه عروسیشه براش هدیه تولدش رو گذاشته تو جیب کتش چون فکر می کرد اینطوری براش راحت تره که کمتر تو دیدش باشه به هرحال دیگه مال هم نبودن از دوتا غریبه هم کمتر
جونگ کوک هنوز به برگشتن ات فکر می کرد چون هنوز یکمی ته قلبش امیدوار بود اما به هیچی چون ات دیگه... دیگه برنمیگرده مگه اینکه مرده باشه
از زبان ات فردا
با تهیونگ رفتیم نمایشگاه گالریش رو دیدیم ظاهراً شغل دومش این بود چون گفت از بچگی به نقاشی خیلی علاقه مند بوده
با هم رفتیم شهر بازی وقتی سوار تاب شدم حالم بدشد بخاطر همین از اول تا آخر منگ بودم و سرم درد می کرد
برای همین رفتیم رو نیمکت ها نشستیم سرگیجه به سرم فشار آورده بود که تو همین حین یه زن رمال عجیب غریب که فال گیر بود اومد پیشمون من که از ترس چسبیده بودم به نیمکت از بس ظاهر ترسناک و غیر معمولی داشت
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
از زبان تهیونگ
سریع با اریکا تماس گرفتم که یه نقاش بگیره چندتا تابلو طراحی کنه تا قبل از اینکه نقشه هامون خراب شه
سه روز دیگه تمامی مال اموالش مال من میشه اما دیگه انگار میل و رغبت چندانی بهش نداشتم الان عشقم شده بود کارول اون شده بود فکر و ذکرم نمی تونستم از فکرش خارج شم
اما سه روز دیگه با خواهرش ازدواج میکنم اونو چیکار کنم؟
بخاطر همین از اریکا کمک گرفتم نمی تونستم که با هردوتاشون ازدواج کنم حالا چیکار کنم؟
از طرفی همش خدا خدا می کردم ات و جونگ دوباره به هم برسن هم زندگیه اونا سر و سامون بگیره هم من
اما حیف که دیگه دیره اما باید راه حلی وجود داشته باشه
همینطور که فکر می کردم یدفه یه فکری به سرم زد نه هنوز دیر نیست باید بتونم ات و جونگ کوک رو به هم برسونم و خودم کارول رو بگیر
اما اریکا رو چیکار کنم قراره ما از اولشم این بود که من ات و جونگ کوک رو از هم جدا کنم تا خودم باهاش ازدواج کنم و اریکا هم با جونگ کوک
دیگه داشتم دیوونه میشدم نمی دونم باید چیکار کنم فقط نمی خوام این عروسی سر برسه باید خودم دست به کار شم یا حداقل عروسی رو عقب بندازم
از زبان نویسنده تو همین حین جونگ کوک که دیگه امیدش رو از دست داده بود بعد از رفتن ات دیگه حوصله ی مهمونی رو نداشت با وجود اینکه این مهمونی فقط بخاطر تولد اون برگزار شده بود
نگاهش افتاد به کتش که قبلاً داده بودتش به ات اما الان روی صندلی آویزونه رفت سمت میز و کت رو از رو صندلی برداشت
فقط برای چند ثانیه بهش خیره شده بود از سنگینیه جیب کتش تعجب کرده بود
از تو جیب کت یه جعبه سیاه برداشت وقتی بازش کرد یه ساعت مچی داخلش بود که قطعا هدیه ای از طرف ات بوده که نخواسته خودش شخصاً اونو بهش بده پس از این طریق...
جونگ کوک لبخند عصبی روی لباش نشست ساعت رو برداشت و انداخت دستش
کسی که سه روز دیگه عروسیشه براش هدیه تولدش رو گذاشته تو جیب کتش چون فکر می کرد اینطوری براش راحت تره که کمتر تو دیدش باشه به هرحال دیگه مال هم نبودن از دوتا غریبه هم کمتر
جونگ کوک هنوز به برگشتن ات فکر می کرد چون هنوز یکمی ته قلبش امیدوار بود اما به هیچی چون ات دیگه... دیگه برنمیگرده مگه اینکه مرده باشه
از زبان ات فردا
با تهیونگ رفتیم نمایشگاه گالریش رو دیدیم ظاهراً شغل دومش این بود چون گفت از بچگی به نقاشی خیلی علاقه مند بوده
با هم رفتیم شهر بازی وقتی سوار تاب شدم حالم بدشد بخاطر همین از اول تا آخر منگ بودم و سرم درد می کرد
برای همین رفتیم رو نیمکت ها نشستیم سرگیجه به سرم فشار آورده بود که تو همین حین یه زن رمال عجیب غریب که فال گیر بود اومد پیشمون من که از ترس چسبیده بودم به نیمکت از بس ظاهر ترسناک و غیر معمولی داشت
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
۳۶.۳k
۲۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.