داستانک

#داستانک
#اشکان #گرسنگی #ظهر،خسته از درس و مدرسه راهی خونمون شدم ، از در هر خونه رد میشدم بوی ی غذا می اومد با حس بوی غذاها معدم ضعف کرد و صداش بلند شد خدا کنه امروز غذای خوبی داشته باشیم .صدای اذان همه جا شنیده میشد .به کوچه که نزدیک شدم اشکان رو دیدم که سر کوچه وایساده بود، اشکان ی پسر بچه تخس و جذاب بود که شش سال بیشتر نداشت ،پدرش معتاد بود و مادرش بی خیال تو خونه زری خانم که مرد نداشت ول بود و باهم آهنگ میذاشتن و میرقصیدن و اصلا توجهی به زندگیش نداشت نمیدونم شایدم سعی میکرد بی خیال باشه
اشکانو همیشه این موقع ظهر میدیدم که منتظر میشد و کسی که نون تازه میخرید و از کنار رد میشد با لحن مظلومی بهش میگفت : خاله ی تکه نون بهم میدی کی بود که با دیدن ی پسر بچه جذاب و کوچولو دلش نسوزه وقتی خوب سیر میشد می رفت خونه
حالا خوبه از پس خودش تو این سن بر میاد و به نون خالی قانعست ....یعنی آیندش چی میشه ؟؟؟ #نان #گرسنگی #اعتیاد #خانواده
ریحانه آریامحتشم
دیدگاه ها (۲)

#معتاد #داستانک واقعی #به سمت خونه حرکت میکردم که دیدم عده ا...

#تداعی شیرین.همیشه با دوستان دور هم جمع میشدیم و بساط بزن و ...

#بنفشه_داستان_واقعی_نیم_ساعتی از کلاس تاریخ گذشته بود و اعصا...

#تولد_در_سکوت_مدتهاست_که خواب ندارم، خیره به پنجره #گذشته رو...

#درخواستی #تکپارتیوقتی......... برای بار n ام لب هاتو گذاشتی...

دختر بازیگوش من

قلب یخیپارت ۱۳بچه ها از این به بعد دیگه میخوام شرط بذارم شرا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط