..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۲۲~
..کوچولوی دل باخته🖤🥀.. ~پارت۲۲~
دیانا:
کهنیکا منو گرفت
(نویسنده :چیه فکر کردی ارسلان میگرتش؟)
نیکا:
بپاااا دخترررر
دیانا:
بابا این پسرع مارمولک رید تو اعصابم وایسا ببینم تو مگه کلاس نداری؟
نیکا:
استاد منم بیرون کرد 😶
دیانا:
بابا این دیگه کیههه این از تو من زرنگ تره 😂
نیکا:
خب ولش بیا بریم کافه دانشگا بشینیم داشتیم میرفتیم که یهو در کلاس باز شد و قیافه خوشحال متین لای چهار گوشه در معلوم شد
دیانا:
وااا متینننن تو دیگههه چراااااا
متین:
نیکا بخاطر من افتاد بیرون منم کاری کردم استاد منم بندازه بیرون بعدم نگامو دادم به نیکام
دیانا:
ارسلان از اون سمت اومد پیشمون و رو به متین گفت:
وایییی وای وای میبینم متینیکا از جمع سینگلا در اومدن 😎
دیانا:
با دستم رو به ارسلان اوکی نشون دادم و رو به متین و نیکا گفتم شما دوتا دیگه دارین شورشو در میارین دارین با نگاهاتون همدیگه رو از وسط قورت میدین
که ارسلان دستشو بالا برد و برام درست زد و رو بهم گفت:
حق با دیانس حالا جدی جدی رلین
متین:
بی ادباااااا انقد رک نباشید حالااااا
ولی خب جوابتون رو میدم منووووو نیکااااا یک هفتس که رلیم ::::)))
دیانا:
یا خداااااا همش ۳ روز از دانشگاه میگذرههه شما چجوری یک هفته با همین؟
ارسلان:
حق با دیانس زدم رو شونه متین و گفتم:
من که دوست صمیمیتم بعد بعد به من نگفتی الان باید بفهمم
دیانا:
منم رو کردم سمت نیکا گفتم:
واقعا کههه منم باید الان بفهمم مثلا دوست صمیمیتمااااااا
که نیکا و متین رو کردم بهم منو ارسلانم منتظر نگاشون کردیم که
متینیکا:
بابا داستانس مفصلههه
اردیا:
میشنویممم
نیکا:
بریم کافه دانشگاه میگم براتون
متین:
اره اره بریم کافه میگیم بهتون به خدا
اردیا:
بفرماییدددد
نیکا:
ای بابااااا شما هم انگار گروگان گرفتین
دیانا:
شما بدتر از گروگانین
دیانا:
کهنیکا منو گرفت
(نویسنده :چیه فکر کردی ارسلان میگرتش؟)
نیکا:
بپاااا دخترررر
دیانا:
بابا این پسرع مارمولک رید تو اعصابم وایسا ببینم تو مگه کلاس نداری؟
نیکا:
استاد منم بیرون کرد 😶
دیانا:
بابا این دیگه کیههه این از تو من زرنگ تره 😂
نیکا:
خب ولش بیا بریم کافه دانشگا بشینیم داشتیم میرفتیم که یهو در کلاس باز شد و قیافه خوشحال متین لای چهار گوشه در معلوم شد
دیانا:
وااا متینننن تو دیگههه چراااااا
متین:
نیکا بخاطر من افتاد بیرون منم کاری کردم استاد منم بندازه بیرون بعدم نگامو دادم به نیکام
دیانا:
ارسلان از اون سمت اومد پیشمون و رو به متین گفت:
وایییی وای وای میبینم متینیکا از جمع سینگلا در اومدن 😎
دیانا:
با دستم رو به ارسلان اوکی نشون دادم و رو به متین و نیکا گفتم شما دوتا دیگه دارین شورشو در میارین دارین با نگاهاتون همدیگه رو از وسط قورت میدین
که ارسلان دستشو بالا برد و برام درست زد و رو بهم گفت:
حق با دیانس حالا جدی جدی رلین
متین:
بی ادباااااا انقد رک نباشید حالااااا
ولی خب جوابتون رو میدم منووووو نیکااااا یک هفتس که رلیم ::::)))
دیانا:
یا خداااااا همش ۳ روز از دانشگاه میگذرههه شما چجوری یک هفته با همین؟
ارسلان:
حق با دیانس زدم رو شونه متین و گفتم:
من که دوست صمیمیتم بعد بعد به من نگفتی الان باید بفهمم
دیانا:
منم رو کردم سمت نیکا گفتم:
واقعا کههه منم باید الان بفهمم مثلا دوست صمیمیتمااااااا
که نیکا و متین رو کردم بهم منو ارسلانم منتظر نگاشون کردیم که
متینیکا:
بابا داستانس مفصلههه
اردیا:
میشنویممم
نیکا:
بریم کافه دانشگاه میگم براتون
متین:
اره اره بریم کافه میگیم بهتون به خدا
اردیا:
بفرماییدددد
نیکا:
ای بابااااا شما هم انگار گروگان گرفتین
دیانا:
شما بدتر از گروگانین
۱۲.۹k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.