تو بهترینی
تو بهترینی
پارت11
داشتم با پارسا حرف میزدم که یهویی بردیا زنگ زد
اوا:بعدا زنگ بزن کار دارم
پارسا:اگر کار مهمیه صحبت کنین(با صدای بلند)
بردیا:اون کی بود کنارت
اوا:به تو چه
بردیا:بگو کجایی ؟
اوا:به تو چه ربطی
بردیا:میگم کجایی(باداد)
گوشی رو قطع کردم
پارسا:انگار با کسی بحثتون شده؟
اوا:نه بابا مهم نیست همیشه اینجوریه
دوست داشتم سیگار بکشم ولی اگر کسی منو میدید بدبخت میشدم
پارسا:چرا ناراحتی
اوا:دوست دارم سیگار بکشم حالم خوب نیست
پارسا:منم بعضی اوقات سیگار میکشم تو ماشینم دارم بیا بدم بهت
با پارسا رفتبم توی ماشینش سیگار ورداشت برای خودشو روشن کرد به من اشاره کرد بیام جلو منم سیگارو گذاشتم روی لبم که روشن کن نزدیکش شدم که یکی زد به شیشه دیدم بردیا سیگار از روی لبم افتاد دستمو سوزوند
اوا:اخ دستم
پارسا:حالت خوبه
بردیا:بیا پایین
اوا:این منو از کجا پیدا کرده؟
پارسا:میشناسیش؟
اوا:اره تو میشناسیش
پارسا:اره دوسته دوستمه
بردیا:اوا بیا بیرون(باداد)
(بردیا)
روی ماشین اوا جی پی اس نصب کرده بودم رسیدم به مقصد پیاده شدم ماشین اوا جلو بود رفتم دیدم کسی توش نیست داشتم میرفتم سمت کافه نزدیک که چشمم افتاد توی یه ماشین نگاه کردم که دیدم یکی داره از اوا لب میگیره عصبانی شدم
بردیا زدم به ماشین که با کلی بحث اوا اومد پایین از ماشین دستشو گرفتم که یهویی پارسا از توی ماشین اومد پایین
بردیا:تو یا پارسا داشتی چیکار میکردی هان(با داد)
دستشو از دستم کشید بیرون
اوا:به تو چه تو چیکاره منی
پارسا دست اوا رو گرفت اوا رفت پشت پارسا
پارسا:بردیا اینجا چیکار میکنی؟
بردیا:تو با دوست دختر من چیکار میکنی؟
پارسا:دوست دخترشی
اوا:فقط قرار بود توی مهمونی باشم ولی مهمونی هم باهات دیگه نمیام
اوا رفت نشست توی ماشین پارسا
پارسا:از اوا فاصله بگیر من ازش خوشم میاد
هولم داد و رفت سوار ماشین
(اوا)
دوست داشتم گریه کنم ولی نباید همین طوری ببازم پارسا نشست توی ماشین
اوا:منو میرسونی خونه؟
پارسا:البته
اوا:تو هم میری مهمونی؟
پارسا:اره همراه ندارم
اوا:اشکال نداره باهات بیام
پارسا:نه ساعت 5 و نیم میام دنبالت
اوا:باشه
پارسا منو رسوند خونه به اردلان هم زنگ زدم بره ماشینم رو بیاره
اوا:عجب روز خوبی بود
دلارام:چیشد مگه
اوا:حرص بردیا رو در اوردم
دلارام:چجوری
بهش همچی رو گفتم
دلارام:خوب کردی
اوا:ساعت 5 و نیم پارسا میاد دنبالم بریم مهمونی
دلارام:باید سکسی ترین لباسی که داری رو بپوشی....
پارت11
داشتم با پارسا حرف میزدم که یهویی بردیا زنگ زد
اوا:بعدا زنگ بزن کار دارم
پارسا:اگر کار مهمیه صحبت کنین(با صدای بلند)
بردیا:اون کی بود کنارت
اوا:به تو چه
بردیا:بگو کجایی ؟
اوا:به تو چه ربطی
بردیا:میگم کجایی(باداد)
گوشی رو قطع کردم
پارسا:انگار با کسی بحثتون شده؟
اوا:نه بابا مهم نیست همیشه اینجوریه
دوست داشتم سیگار بکشم ولی اگر کسی منو میدید بدبخت میشدم
پارسا:چرا ناراحتی
اوا:دوست دارم سیگار بکشم حالم خوب نیست
پارسا:منم بعضی اوقات سیگار میکشم تو ماشینم دارم بیا بدم بهت
با پارسا رفتبم توی ماشینش سیگار ورداشت برای خودشو روشن کرد به من اشاره کرد بیام جلو منم سیگارو گذاشتم روی لبم که روشن کن نزدیکش شدم که یکی زد به شیشه دیدم بردیا سیگار از روی لبم افتاد دستمو سوزوند
اوا:اخ دستم
پارسا:حالت خوبه
بردیا:بیا پایین
اوا:این منو از کجا پیدا کرده؟
پارسا:میشناسیش؟
اوا:اره تو میشناسیش
پارسا:اره دوسته دوستمه
بردیا:اوا بیا بیرون(باداد)
(بردیا)
روی ماشین اوا جی پی اس نصب کرده بودم رسیدم به مقصد پیاده شدم ماشین اوا جلو بود رفتم دیدم کسی توش نیست داشتم میرفتم سمت کافه نزدیک که چشمم افتاد توی یه ماشین نگاه کردم که دیدم یکی داره از اوا لب میگیره عصبانی شدم
بردیا زدم به ماشین که با کلی بحث اوا اومد پایین از ماشین دستشو گرفتم که یهویی پارسا از توی ماشین اومد پایین
بردیا:تو یا پارسا داشتی چیکار میکردی هان(با داد)
دستشو از دستم کشید بیرون
اوا:به تو چه تو چیکاره منی
پارسا دست اوا رو گرفت اوا رفت پشت پارسا
پارسا:بردیا اینجا چیکار میکنی؟
بردیا:تو با دوست دختر من چیکار میکنی؟
پارسا:دوست دخترشی
اوا:فقط قرار بود توی مهمونی باشم ولی مهمونی هم باهات دیگه نمیام
اوا رفت نشست توی ماشین پارسا
پارسا:از اوا فاصله بگیر من ازش خوشم میاد
هولم داد و رفت سوار ماشین
(اوا)
دوست داشتم گریه کنم ولی نباید همین طوری ببازم پارسا نشست توی ماشین
اوا:منو میرسونی خونه؟
پارسا:البته
اوا:تو هم میری مهمونی؟
پارسا:اره همراه ندارم
اوا:اشکال نداره باهات بیام
پارسا:نه ساعت 5 و نیم میام دنبالت
اوا:باشه
پارسا منو رسوند خونه به اردلان هم زنگ زدم بره ماشینم رو بیاره
اوا:عجب روز خوبی بود
دلارام:چیشد مگه
اوا:حرص بردیا رو در اوردم
دلارام:چجوری
بهش همچی رو گفتم
دلارام:خوب کردی
اوا:ساعت 5 و نیم پارسا میاد دنبالم بریم مهمونی
دلارام:باید سکسی ترین لباسی که داری رو بپوشی....
۵.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.