اربا ب مغرور من🤍
اربابمغرورمن🤍
#part_22
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
صبح بیدار شدم دیدم ارسلان هنوز خوابه
ساعتو نگاه کردم 11 بود!
رو تخت نشستم و صداش کردم
دیانا:ارسلان....ارسلان پاشو
با لحن خوابالودی گفت
ارسلان:چیشده
دیانا:دیرت میشه باید بری سرکار
ارسلان:واسه همین بیدارم کردی
دیانا:اره خب ساعت 11 عه
گردنمو کشید و انداخت تو بغلش
ارسلان:بخواب
دیانا:ارسلان گردنم درد گرفت وحشی
حرفی نزد که ادامه دادم
دیانا:بخدا دیرت میشه
ارسلان:تو کاریت نباشه
با زور خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون
خواست دستمو بگیره که از اتاق فرار کردم و رفتن تو سالن
ارسلان با خنده و داد زدم
ارسلان:باشه دیانا خانم باشه
رفتم چایی گذاشتم و تو سالن نشستم
گوشیمو ورداشتم که زنگ بزنم به نیکا
بعد سه بوق جواب داد
نیکا:به به خانم بی معرفت
دیانا:چطوری نیکا
نیکا:خوبم شما چطوری
دیانا:عهههه خب وقت نشد
نیکا:ببند دهنتو وقت نشد....میدونی چقد دلم برات تنگ شد؟
دیانا:منم خیلی قربونت برم....یجا قرار بزاریم همو ببینیم
نیکا:اره اره باید یچیزایی رو بهت بگم
دیانا:چیشده
نیکا:حالا فردا بهت میگم...آدرس جایی که میخوایم بریمو اس ام اس کن
دیانا:باشه عشقم فعلا
گوشیو قطع کردم همون لحظه ارسلان از اتاق اومد بیرون
ارسلان:دو ساعته واسه کی قربون صدقه میری
دیانا:نیکا...قراره برم ببینمش
اومد سمتم سرشو خم کرد و یک میلی متری صورتم وایساد
ارسلان:کی گفته؟شما از پیش من تکون نمیخوری
سرمو یکم عقب دادم
دیانا:عه ارسلان(با لحن بچگونه)
فاصلمونو پر کرد و بوسی خیلی کوتاهی رو لبم زد
ارسلان:جون ارسلان
دیانا:برم دیگه
ارسلان:زود بیا ولی
دستمو دور گردنش حلقه کردمو بغلش کردم
#part_22
••••••••••••••••••••
-دیانارحیمی✨-
صبح بیدار شدم دیدم ارسلان هنوز خوابه
ساعتو نگاه کردم 11 بود!
رو تخت نشستم و صداش کردم
دیانا:ارسلان....ارسلان پاشو
با لحن خوابالودی گفت
ارسلان:چیشده
دیانا:دیرت میشه باید بری سرکار
ارسلان:واسه همین بیدارم کردی
دیانا:اره خب ساعت 11 عه
گردنمو کشید و انداخت تو بغلش
ارسلان:بخواب
دیانا:ارسلان گردنم درد گرفت وحشی
حرفی نزد که ادامه دادم
دیانا:بخدا دیرت میشه
ارسلان:تو کاریت نباشه
با زور خودمو از زیر دستش کشیدم بیرون
خواست دستمو بگیره که از اتاق فرار کردم و رفتن تو سالن
ارسلان با خنده و داد زدم
ارسلان:باشه دیانا خانم باشه
رفتم چایی گذاشتم و تو سالن نشستم
گوشیمو ورداشتم که زنگ بزنم به نیکا
بعد سه بوق جواب داد
نیکا:به به خانم بی معرفت
دیانا:چطوری نیکا
نیکا:خوبم شما چطوری
دیانا:عهههه خب وقت نشد
نیکا:ببند دهنتو وقت نشد....میدونی چقد دلم برات تنگ شد؟
دیانا:منم خیلی قربونت برم....یجا قرار بزاریم همو ببینیم
نیکا:اره اره باید یچیزایی رو بهت بگم
دیانا:چیشده
نیکا:حالا فردا بهت میگم...آدرس جایی که میخوایم بریمو اس ام اس کن
دیانا:باشه عشقم فعلا
گوشیو قطع کردم همون لحظه ارسلان از اتاق اومد بیرون
ارسلان:دو ساعته واسه کی قربون صدقه میری
دیانا:نیکا...قراره برم ببینمش
اومد سمتم سرشو خم کرد و یک میلی متری صورتم وایساد
ارسلان:کی گفته؟شما از پیش من تکون نمیخوری
سرمو یکم عقب دادم
دیانا:عه ارسلان(با لحن بچگونه)
فاصلمونو پر کرد و بوسی خیلی کوتاهی رو لبم زد
ارسلان:جون ارسلان
دیانا:برم دیگه
ارسلان:زود بیا ولی
دستمو دور گردنش حلقه کردمو بغلش کردم
۳.۲k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.