p
p...58
یهویی شی چو اومد و با یه عده سرباز که انگار از خوده قلعه بودن حمله کردن
مالچانیو که دید سرباز هاش نمیتونند جلوشون بگیرند خودش وارد عمل شد همینکه به طرف شیچو رفت یکی از مردم دوتا سرباز هایی که رو گردن ییبو شمشیر گذاشته بودند کشت و دستای ییبو و بقیه باز کرد
ییبو که آزاد شد شروع به مبارزه کرد مالچانیو شیچو ول کرد و به طرف ییبو حمله کرد دوتاشون خیلی قوی بودن اینقد سرعتشون تو مبارزه زیاد بود که بقیه نمیومدن جلو
ژان و دلربا همینطور مبارزه میکردن ولی سرباز های قلمروی آسمانی خیلی قوی بودند با این حال اونا خیلی خوب جلوشون میگرفتند
ییبو و مالچانیو یه ضربه محکم به شمشیر های همدیگه زدند شمشیر ییبو شکست چونکه شمشیر مالچانیو خیلی قوی تر بود ییبو کع دید شمشیر نداره فقط داشت ضربه های مالچانیو رد میداد
ژان تو مبارزه یه لحظه چشمش به ییبو افتاد اینا تو سالن اصلی بودند که ژان با چشماش دور بر نگاه میکرد که چشمش به یه شمشیر رو یکی از میزا افتاد
ژان شمشیر برداشت پرتش کرد سمت ییبو
ژان.. ییبووووو
ییبو نگاهشو به ژان داد که ژان شمشیر برای ییبو پرتاب کرد
ییبو شمشیر در آورد و با این حرکت ییبو سرپرست لبخندی زد گفت پس بلاخره پیداش شد
ییبو همینجوری تو مبارزه یک ضربه به شمشیر مالچانیو زد که باعث شد مالچانیو تعادلش از دست بده و به عقب بره مالچانیو با دیدن شمشیر که دست ییبو بود تعجب کرد
مالچانیو.. شمشیر الاهی ....
همگی از مبارزه دست برداشتند
مالچانیو.. اون شمشیر دست تو چیکار میکنه
سرپرست ..اون شمشیر فقط به دست ساحبش رسیده
مالچانیو..خفه شو من به این چیزا اعتقادی ندارم اون شمشیر برای منه
ییبو.. نمیفهمم منظورت از این حرف چیه
دلربا..اون شمشیر افسانه ای هست
ژان.. چی شمشیر افسانه ای چیه
دلربا ..در حال حاضر قدرت مند ترین شمشیر سه سرزمین هست
ییبو خودشم یکم تعجب کرد که چرا این شمشیر دست اون افتاده اما انگار خوشش اومده بود
مالچانیو وقتی این صحنه دید با تمام قدرت به سمت ییبو حمله کرد
ییبو تا که حواسش اومد سر جاش به جای اینکه از شمشیر استفاده کنه با قدرت شیطانیش مالچانیو زد که باعث شد دوتاشون با شتاب به عقب برن
مالچانیو یکم که به خودش اومد لبخندی زد گفت تو تو وجودن تاریکی داری بعد یه نگاه به سرپرست کرد گفت هنوزم فکر میکنی اون ساحب شمشیره
سرپرست.. مطمعن باش
مالچانیو.. پیر خرفت به هر حال با وجود تاریکی من نمیتونم جلوتون وایستم اما به زودی بایه سوپرایز برمیگردم با جادوی کنار ژان و دلربا رفت اینقد سریع بود که نتونستند واکنشی نشون بدند
مالچانیو دست دلربا گرفت و رو به ژان
به زودی دوباره باهم ملاقات میکنیم اون موقع اسممو بهت میگم
ژان ..تا صد سال سیاه نمیخوام ببینمت
مالچانیو.. لبخندی زد و همینجوری که دست دلربا گرفته بود باهم دیگه ناپدید شدند
بقیه افراد فرقه آسمانی هم همینطور
ژان..دلربا باخودش برد
سرپرست ..دیگه نمیتونی کاری کنی
ییبو ..کجا رفتند
سرپرست ..قلمروی آسمانی
ییبو.. با چیزایی که امروز دیدیم مطمعنم خودتون میدونید خیلی سوال هست که باید جواب منطقی داشته باشند
سرپرست نفس عمیق کشید گفت فعلا باید به مردم برسیم بعد فردا همه چیزو براتون میگم
ژان.. اما اگه برگرده چی
سرپرست.. اون فعلا برنمیگرده بعد گفتن این حرف رفت به اقامتگاه شخصی خودش
ییبو ..وایستا تو باید امشب همه چیزو برام توضیح بدی
ژان.. جلوشو گرفت گفت با شناختی که من ازش دارم وقتی میگه فردا یعنی فردا
ییبو ..غلط کرده پیر مرد
ژان.. هه هیس اینجا اواندل نیست که هرچی میخوایی بگی اينجا همگی طرف اون هستند
ییبونگاهی به دور برش کرد که دید همگی دارند نگاهش میکنند
ییبو.. منظوری نداشتم
ژان.. اون طرز حرف زدنش همینه به دل نگیرید
یکی از مردم اومد گفت ژان خوبه که برگشتی ما همگی خیلی دل تنگت بودیم همینطور نگران
ژان.. فعلا بیایید به زخمی ها برسیم بعدا همه چیزو تعریف میکنم
ییبو.. خیلی باهاشون جور شدی
ژان ..هرچی نباشه دوماه داریم باهم زندگی میکنیم
شیچو اومد و یکم سرفه کرد گفت مشتاق دیدار
ییبو.. اینجا چیکار میکنی
شیچو.. انگار یادت رفته برای تنبیه منو فرستادی برای جاسوسی به فرقه شیاطین
ییبو.. خب فرقه شیاطین اینجا فرقه شیاطین هست
شیچو... نه خب لو رفتم وقتی فرار میکردم زخمی شدم نیانگما نزدیگ ترین جا بود برای همین اومدم به اینجا و بی هوش شدم مردم قلعه منو نجات دادند و وقتی به اینجا رسیدم متوجه وضعیت شما شدم
ییبو.. فهمیدم
شیچو ..لاقل یه تشکر میکردی
ژان لبخندی زد پش ییبو رفت
شیچو ..قدر نشناس ها همون بهتر همگی مثل لی هن باشند که جاسوسیتو بکنند احترام اونارو بیشتر داری ...
یهویی شی چو اومد و با یه عده سرباز که انگار از خوده قلعه بودن حمله کردن
مالچانیو که دید سرباز هاش نمیتونند جلوشون بگیرند خودش وارد عمل شد همینکه به طرف شیچو رفت یکی از مردم دوتا سرباز هایی که رو گردن ییبو شمشیر گذاشته بودند کشت و دستای ییبو و بقیه باز کرد
ییبو که آزاد شد شروع به مبارزه کرد مالچانیو شیچو ول کرد و به طرف ییبو حمله کرد دوتاشون خیلی قوی بودن اینقد سرعتشون تو مبارزه زیاد بود که بقیه نمیومدن جلو
ژان و دلربا همینطور مبارزه میکردن ولی سرباز های قلمروی آسمانی خیلی قوی بودند با این حال اونا خیلی خوب جلوشون میگرفتند
ییبو و مالچانیو یه ضربه محکم به شمشیر های همدیگه زدند شمشیر ییبو شکست چونکه شمشیر مالچانیو خیلی قوی تر بود ییبو کع دید شمشیر نداره فقط داشت ضربه های مالچانیو رد میداد
ژان تو مبارزه یه لحظه چشمش به ییبو افتاد اینا تو سالن اصلی بودند که ژان با چشماش دور بر نگاه میکرد که چشمش به یه شمشیر رو یکی از میزا افتاد
ژان شمشیر برداشت پرتش کرد سمت ییبو
ژان.. ییبووووو
ییبو نگاهشو به ژان داد که ژان شمشیر برای ییبو پرتاب کرد
ییبو شمشیر در آورد و با این حرکت ییبو سرپرست لبخندی زد گفت پس بلاخره پیداش شد
ییبو همینجوری تو مبارزه یک ضربه به شمشیر مالچانیو زد که باعث شد مالچانیو تعادلش از دست بده و به عقب بره مالچانیو با دیدن شمشیر که دست ییبو بود تعجب کرد
مالچانیو.. شمشیر الاهی ....
همگی از مبارزه دست برداشتند
مالچانیو.. اون شمشیر دست تو چیکار میکنه
سرپرست ..اون شمشیر فقط به دست ساحبش رسیده
مالچانیو..خفه شو من به این چیزا اعتقادی ندارم اون شمشیر برای منه
ییبو.. نمیفهمم منظورت از این حرف چیه
دلربا..اون شمشیر افسانه ای هست
ژان.. چی شمشیر افسانه ای چیه
دلربا ..در حال حاضر قدرت مند ترین شمشیر سه سرزمین هست
ییبو خودشم یکم تعجب کرد که چرا این شمشیر دست اون افتاده اما انگار خوشش اومده بود
مالچانیو وقتی این صحنه دید با تمام قدرت به سمت ییبو حمله کرد
ییبو تا که حواسش اومد سر جاش به جای اینکه از شمشیر استفاده کنه با قدرت شیطانیش مالچانیو زد که باعث شد دوتاشون با شتاب به عقب برن
مالچانیو یکم که به خودش اومد لبخندی زد گفت تو تو وجودن تاریکی داری بعد یه نگاه به سرپرست کرد گفت هنوزم فکر میکنی اون ساحب شمشیره
سرپرست.. مطمعن باش
مالچانیو.. پیر خرفت به هر حال با وجود تاریکی من نمیتونم جلوتون وایستم اما به زودی بایه سوپرایز برمیگردم با جادوی کنار ژان و دلربا رفت اینقد سریع بود که نتونستند واکنشی نشون بدند
مالچانیو دست دلربا گرفت و رو به ژان
به زودی دوباره باهم ملاقات میکنیم اون موقع اسممو بهت میگم
ژان ..تا صد سال سیاه نمیخوام ببینمت
مالچانیو.. لبخندی زد و همینجوری که دست دلربا گرفته بود باهم دیگه ناپدید شدند
بقیه افراد فرقه آسمانی هم همینطور
ژان..دلربا باخودش برد
سرپرست ..دیگه نمیتونی کاری کنی
ییبو ..کجا رفتند
سرپرست ..قلمروی آسمانی
ییبو.. با چیزایی که امروز دیدیم مطمعنم خودتون میدونید خیلی سوال هست که باید جواب منطقی داشته باشند
سرپرست نفس عمیق کشید گفت فعلا باید به مردم برسیم بعد فردا همه چیزو براتون میگم
ژان.. اما اگه برگرده چی
سرپرست.. اون فعلا برنمیگرده بعد گفتن این حرف رفت به اقامتگاه شخصی خودش
ییبو ..وایستا تو باید امشب همه چیزو برام توضیح بدی
ژان.. جلوشو گرفت گفت با شناختی که من ازش دارم وقتی میگه فردا یعنی فردا
ییبو ..غلط کرده پیر مرد
ژان.. هه هیس اینجا اواندل نیست که هرچی میخوایی بگی اينجا همگی طرف اون هستند
ییبونگاهی به دور برش کرد که دید همگی دارند نگاهش میکنند
ییبو.. منظوری نداشتم
ژان.. اون طرز حرف زدنش همینه به دل نگیرید
یکی از مردم اومد گفت ژان خوبه که برگشتی ما همگی خیلی دل تنگت بودیم همینطور نگران
ژان.. فعلا بیایید به زخمی ها برسیم بعدا همه چیزو تعریف میکنم
ییبو.. خیلی باهاشون جور شدی
ژان ..هرچی نباشه دوماه داریم باهم زندگی میکنیم
شیچو اومد و یکم سرفه کرد گفت مشتاق دیدار
ییبو.. اینجا چیکار میکنی
شیچو.. انگار یادت رفته برای تنبیه منو فرستادی برای جاسوسی به فرقه شیاطین
ییبو.. خب فرقه شیاطین اینجا فرقه شیاطین هست
شیچو... نه خب لو رفتم وقتی فرار میکردم زخمی شدم نیانگما نزدیگ ترین جا بود برای همین اومدم به اینجا و بی هوش شدم مردم قلعه منو نجات دادند و وقتی به اینجا رسیدم متوجه وضعیت شما شدم
ییبو.. فهمیدم
شیچو ..لاقل یه تشکر میکردی
ژان لبخندی زد پش ییبو رفت
شیچو ..قدر نشناس ها همون بهتر همگی مثل لی هن باشند که جاسوسیتو بکنند احترام اونارو بیشتر داری ...
- ۱.۱k
- ۰۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط