P
P.....56
ییبو داخل یکی از اتاق های قلعه تنهایی زندانی بود هیچ کس دیگه نبود که صدای در اومد و چند تا سرباز آسمانی داخل اتاق شدند و اونو با خودشو آوردن بیرون
مالچانیو رو یه صندلی نشسته بود
ییبو آوردن
مالچانیو ..خب ببین با کی رو به رو شدیم از شانسمون
ییبو... راستش یادم نمیاد تورو جایی دیده باشم نکنه یکی از آدمایی هستی که سرشون کلا گذاشتم
مالچانیو.. نه من از آدمایی نیستم که بتونی سرشون کلا بزاری
ییبو.. هانننن نکنه با دوس دخترت رابطه داشتم
مالچانیویکم عصبی شد اما نخواست نشون بده
مالچانیو.. نخیر
ییبو ..این دفعه دیگه فهمیدم حتما بهم حسودی میکنی که اینقد معروف هستم در حالی که تورو هیچکس نمیشناسه
مالچانیو ..کافیه دیگه اصلا نمیخوام بهت بگم فقط وایستا ببین چجوری ادمت میکنم من تورو نمیکشم زرع زرع زجرا میدم فقط وقتی التماس کردنتو ببینم میتونم احساس راحتی بکنم
ییبو ..ها چقد عقده ای هستی
مالچانیو.. کافیه با صحبت با تو به جایی نمیرسم
ییبو ..فقط وقتمو تلف کردی
مالچانیو.. من وقتتو تلف کردم مثلا داشتی چیکار میکردی
ییبو.. خب یه کار مهم خوابیدن
مالچانیو ..همین حالا از جلوی چشمام ببریدش
سربازا ها سریع ییبو بردن
ییبو با خودش میگفت با اخلاقش فهمیدم انگار از من متنفره احتمالا نقشه برام کشیده باد زودتر سوال هامو از سرپرست بپرسم و از شر اینا خلاص بشم
مالچانیو با شتاب در باز کرد و به زندانی که ژان دلربا بودند اومد
مالچانیو. بگردینش
سربازا اومدند دلرباا گشتند و گردنبند برداشتد دادن دست مالچانیو
دلربا ..اونو به من برگردون اون مال منه
مالچانیو ..نه بابا از حالا به بعد برای منه
دلربا ..پسش بده
مالچانیو اومد جلوی دلربا نشست گفت چرا باید پسش بدم یه دلیل بیار
دلربا ..کسه دیگه به جز من نمیتونه بهش دست بزنه
مالچانیو.. خب من دستکش دارم پس میتونم دستش بزنم
دلربا ..میخوایی چیکار کنی
مالچانیو ..خب راستش به تو ربطی نداره خانم کوچولو
ژان که داشت نگاه میکرد یهویی خندید بعد سریع خندشو جمع کرد
مالچانیو نگاهشو داد به ژان
مالچانیو.. تو دیگه کی هستی
ژان.. هیچ کس
مالچانیو اها از افراد ییبو هستی
ژان ..نه بابا ییبو کیه نمیشناسمش
یکی از سرباز ها اومد و گفت دوس دختر ییبو هست
مالچانیو.. دوس دخترشی
ژان ..نه بابا چه دوس دختری ما فقط آشنا هستیم
مالچانیو ..پس توهم باید باهاش مجازات بشی
ژان.. چرا من
مالچانیو ..هرکی که با ییبو در ارتباط باشه باید بمیره
ژان ..پس تو چی
مالچانیو.. من؟
ژان.. بله تو مگه ازش متنفر نیستی مطمعنم یه ربطی بهش داری بش این یعنی یه ارتباطی باهاش داری پش شامل توهم میشه
مالچانیو ..بس کن فقط آدم سر درد میکنی
میخواست بره ک
ژان.. وایستا وایستا
مالچانیو.. دیگه چی میخوایی
ژان.. من حوصلم سر رفته
مالچانیو.. به جهنم
ژان ..وایستا من یه چیزی میدونم در مورد گردنبند
مالچانیو ..تو آخه چی میدونی
ژان.. باور کن یه چیز مهم
مالچانیو. چی بگو
ژان ..از این گردنبند ها دوتا هست خودم دیدم
مالچانیو ..احمقی چطور دوتا ممکنه وجود داشته باشه
ژان ..من مطمعن هستم اگه حرفم باور نداری میتونی منو با خودت ببری تا اون یکی نشونت بدم
مالچانیو.. چرا باید حرفتو باور کنم
ژان.. باشه باور نکن اصلا به من چه
مالچانیو.. باشه ولی اگه دروغ بگی باید بمیری
ژان.. تو فکر کن دروغ میگم اصلا من نمیام
مالچانیو ..داری منو دست میندازی میخوایی بمیری
ژان. منو بکش بعد کسی نیست اون یکی پلاک زنجیر بهت نشون بده
مالچانیو ..چی میخوایی
ژان.. یکم پیش بهم گفتی احمق
مالچانیو.. خب
ژان.. خب یعنی باید ازم عذرخواهی کنی تا باهات بیام
مالچانی..و خفه شو انگار دست توی به سرباز ها اشاره کرد اونو بیارند دنبالش
ژان بلند کردن که ژان به دلربایه چشمک زد
ییبو داخل یکی از اتاق های قلعه تنهایی زندانی بود هیچ کس دیگه نبود که صدای در اومد و چند تا سرباز آسمانی داخل اتاق شدند و اونو با خودشو آوردن بیرون
مالچانیو رو یه صندلی نشسته بود
ییبو آوردن
مالچانیو ..خب ببین با کی رو به رو شدیم از شانسمون
ییبو... راستش یادم نمیاد تورو جایی دیده باشم نکنه یکی از آدمایی هستی که سرشون کلا گذاشتم
مالچانیو.. نه من از آدمایی نیستم که بتونی سرشون کلا بزاری
ییبو.. هانننن نکنه با دوس دخترت رابطه داشتم
مالچانیویکم عصبی شد اما نخواست نشون بده
مالچانیو.. نخیر
ییبو ..این دفعه دیگه فهمیدم حتما بهم حسودی میکنی که اینقد معروف هستم در حالی که تورو هیچکس نمیشناسه
مالچانیو ..کافیه دیگه اصلا نمیخوام بهت بگم فقط وایستا ببین چجوری ادمت میکنم من تورو نمیکشم زرع زرع زجرا میدم فقط وقتی التماس کردنتو ببینم میتونم احساس راحتی بکنم
ییبو ..ها چقد عقده ای هستی
مالچانیو.. کافیه با صحبت با تو به جایی نمیرسم
ییبو ..فقط وقتمو تلف کردی
مالچانیو.. من وقتتو تلف کردم مثلا داشتی چیکار میکردی
ییبو.. خب یه کار مهم خوابیدن
مالچانیو ..همین حالا از جلوی چشمام ببریدش
سربازا ها سریع ییبو بردن
ییبو با خودش میگفت با اخلاقش فهمیدم انگار از من متنفره احتمالا نقشه برام کشیده باد زودتر سوال هامو از سرپرست بپرسم و از شر اینا خلاص بشم
مالچانیو با شتاب در باز کرد و به زندانی که ژان دلربا بودند اومد
مالچانیو. بگردینش
سربازا اومدند دلرباا گشتند و گردنبند برداشتد دادن دست مالچانیو
دلربا ..اونو به من برگردون اون مال منه
مالچانیو ..نه بابا از حالا به بعد برای منه
دلربا ..پسش بده
مالچانیو اومد جلوی دلربا نشست گفت چرا باید پسش بدم یه دلیل بیار
دلربا ..کسه دیگه به جز من نمیتونه بهش دست بزنه
مالچانیو.. خب من دستکش دارم پس میتونم دستش بزنم
دلربا ..میخوایی چیکار کنی
مالچانیو ..خب راستش به تو ربطی نداره خانم کوچولو
ژان که داشت نگاه میکرد یهویی خندید بعد سریع خندشو جمع کرد
مالچانیو نگاهشو داد به ژان
مالچانیو.. تو دیگه کی هستی
ژان.. هیچ کس
مالچانیو اها از افراد ییبو هستی
ژان ..نه بابا ییبو کیه نمیشناسمش
یکی از سرباز ها اومد و گفت دوس دختر ییبو هست
مالچانیو.. دوس دخترشی
ژان ..نه بابا چه دوس دختری ما فقط آشنا هستیم
مالچانیو ..پس توهم باید باهاش مجازات بشی
ژان.. چرا من
مالچانیو ..هرکی که با ییبو در ارتباط باشه باید بمیره
ژان ..پس تو چی
مالچانیو.. من؟
ژان.. بله تو مگه ازش متنفر نیستی مطمعنم یه ربطی بهش داری بش این یعنی یه ارتباطی باهاش داری پش شامل توهم میشه
مالچانیو ..بس کن فقط آدم سر درد میکنی
میخواست بره ک
ژان.. وایستا وایستا
مالچانیو.. دیگه چی میخوایی
ژان.. من حوصلم سر رفته
مالچانیو.. به جهنم
ژان ..وایستا من یه چیزی میدونم در مورد گردنبند
مالچانیو ..تو آخه چی میدونی
ژان.. باور کن یه چیز مهم
مالچانیو. چی بگو
ژان ..از این گردنبند ها دوتا هست خودم دیدم
مالچانیو ..احمقی چطور دوتا ممکنه وجود داشته باشه
ژان ..من مطمعن هستم اگه حرفم باور نداری میتونی منو با خودت ببری تا اون یکی نشونت بدم
مالچانیو.. چرا باید حرفتو باور کنم
ژان.. باشه باور نکن اصلا به من چه
مالچانیو.. باشه ولی اگه دروغ بگی باید بمیری
ژان.. تو فکر کن دروغ میگم اصلا من نمیام
مالچانیو ..داری منو دست میندازی میخوایی بمیری
ژان. منو بکش بعد کسی نیست اون یکی پلاک زنجیر بهت نشون بده
مالچانیو ..چی میخوایی
ژان.. یکم پیش بهم گفتی احمق
مالچانیو.. خب
ژان.. خب یعنی باید ازم عذرخواهی کنی تا باهات بیام
مالچانی..و خفه شو انگار دست توی به سرباز ها اشاره کرد اونو بیارند دنبالش
ژان بلند کردن که ژان به دلربایه چشمک زد
- ۹۳۷
- ۰۱ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط