Pt3
Pt3
کوک:نه نه اینجا راه برگشتی وجود نداره بیب ا.ت:من بیب تو نیستم(داد) یه دفع یه ور صورتم سرخ شد و یه چیز لزجی رفت رو پاهام نگاه کردم دیدم یه ماره آروم اومد بالا رفت پیچید دورگردنم زبونشو داد بیرون و لیسی رو گونم زد کوک چونمو گرفت بالا کوک:اینجا حق نداری صداتو ببری بالا دختر جون اینجا خدمتکار شخصیه من میشی از همچیتم خبر دارم انگوشت اشارشو سمت دخترک گرفت کوک:فکر فرار به سرت نزن ا.ت:میشه این ماره رو برداری از رو دوشم؟ کوک:میترسی ازش؟ ا.ت:یکم کوک:هی پسر بیا اینجا بیشتر خودشو چسبوند بهش کوک:عجیبه تاحالا انقدر به کسی نچسبیده مار از دور گردن دخترک بیرون اومد و رفت رو دستا کوک کوک:خدمتکار رو میفرستم قانونارو بهت بگه بعدم میری اتاقمو تمیز میکنی تا من بیام تمیز نباشه تنبیهی رفت بیرون بعد چند دقیقه یه دختر جوون اومد تو اتاق دختره:تو خدمتکار جدیدی ا.ت:آره دختره:من سویانم خوشحال میشم بام دوست شی ا.ت:منم ا.تم دختره:چند سالته ا.ت:۱۸ دختره:اوه خیلی واسه اینجا کوچیکی من ۲۱ سالمه لبخند زدم دختره:خوب باید قوانین رو بهت بگم زودتر باید بری وگرنه ارباب هردومونو تنبیه میکنه سویان:قانون اول همیشه هست صبح باید بیدار شی ارباب ساعت ده بیدار میشه و تا قبل بیدار شدنش همه چی باید آماده بشه قانون دوم هیچ وقت رو حرفش حرف نزن تو چشاش نگاه نکن زودتر از اون حرف نزن هر شب براش ویسکی ببر اونم ۹۰ درصدی و فرارم نمی تونی بکنی اینجا همش جنگله ا.ت:اینجا چه فرقی با زندان داره سویان:مجبوری حالا بیا لباس بهت بدم چند دقیقه دیگه بیا بیرون ا.ت:باشه منتظر موندم بعد چند دقیقه سویان اومد لباس رو به ا.ت داد یه دامن مشکی با ساق جورابی تا رون پا و لباسشم مشکی سفید بود و یکم از سینشو پیدا بود ولی بهتر از اون لباسایه کذایه تو باربود رفت طرف آشپزخونه سویان:اومدی بیا به بقیه معرفیت کنم دست ا.ت رو گرفت رفتن سمت یه اتاق که کلی خدمتکار اونجا بود سویان:بچه ها یه دوست جدید اومده به جمعمون ا.ت:سلام من ا.تم همون موقع یه خانوم مسن از بین جمعیت اومد بیرون اولش چشاش سرد بود ولی بعد اومد جلو چشاش گرم شد آجوما:یه چیزه خاصی تو چشات میبینم ا.ت تعجب کرد ا.ت:من؟ آجوما:آره لبخند مهربونی زد آجوما:چهرت آشناست ا.ت:ولی من شمارو جایی ندیدم آجوما لبخندی به دخترک کنجکاو زد و گفت آجوما:بیخیال برید سرکارتون
کوک:نه نه اینجا راه برگشتی وجود نداره بیب ا.ت:من بیب تو نیستم(داد) یه دفع یه ور صورتم سرخ شد و یه چیز لزجی رفت رو پاهام نگاه کردم دیدم یه ماره آروم اومد بالا رفت پیچید دورگردنم زبونشو داد بیرون و لیسی رو گونم زد کوک چونمو گرفت بالا کوک:اینجا حق نداری صداتو ببری بالا دختر جون اینجا خدمتکار شخصیه من میشی از همچیتم خبر دارم انگوشت اشارشو سمت دخترک گرفت کوک:فکر فرار به سرت نزن ا.ت:میشه این ماره رو برداری از رو دوشم؟ کوک:میترسی ازش؟ ا.ت:یکم کوک:هی پسر بیا اینجا بیشتر خودشو چسبوند بهش کوک:عجیبه تاحالا انقدر به کسی نچسبیده مار از دور گردن دخترک بیرون اومد و رفت رو دستا کوک کوک:خدمتکار رو میفرستم قانونارو بهت بگه بعدم میری اتاقمو تمیز میکنی تا من بیام تمیز نباشه تنبیهی رفت بیرون بعد چند دقیقه یه دختر جوون اومد تو اتاق دختره:تو خدمتکار جدیدی ا.ت:آره دختره:من سویانم خوشحال میشم بام دوست شی ا.ت:منم ا.تم دختره:چند سالته ا.ت:۱۸ دختره:اوه خیلی واسه اینجا کوچیکی من ۲۱ سالمه لبخند زدم دختره:خوب باید قوانین رو بهت بگم زودتر باید بری وگرنه ارباب هردومونو تنبیه میکنه سویان:قانون اول همیشه هست صبح باید بیدار شی ارباب ساعت ده بیدار میشه و تا قبل بیدار شدنش همه چی باید آماده بشه قانون دوم هیچ وقت رو حرفش حرف نزن تو چشاش نگاه نکن زودتر از اون حرف نزن هر شب براش ویسکی ببر اونم ۹۰ درصدی و فرارم نمی تونی بکنی اینجا همش جنگله ا.ت:اینجا چه فرقی با زندان داره سویان:مجبوری حالا بیا لباس بهت بدم چند دقیقه دیگه بیا بیرون ا.ت:باشه منتظر موندم بعد چند دقیقه سویان اومد لباس رو به ا.ت داد یه دامن مشکی با ساق جورابی تا رون پا و لباسشم مشکی سفید بود و یکم از سینشو پیدا بود ولی بهتر از اون لباسایه کذایه تو باربود رفت طرف آشپزخونه سویان:اومدی بیا به بقیه معرفیت کنم دست ا.ت رو گرفت رفتن سمت یه اتاق که کلی خدمتکار اونجا بود سویان:بچه ها یه دوست جدید اومده به جمعمون ا.ت:سلام من ا.تم همون موقع یه خانوم مسن از بین جمعیت اومد بیرون اولش چشاش سرد بود ولی بعد اومد جلو چشاش گرم شد آجوما:یه چیزه خاصی تو چشات میبینم ا.ت تعجب کرد ا.ت:من؟ آجوما:آره لبخند مهربونی زد آجوما:چهرت آشناست ا.ت:ولی من شمارو جایی ندیدم آجوما لبخندی به دخترک کنجکاو زد و گفت آجوما:بیخیال برید سرکارتون
۸.۶k
۲۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.