لجباز جذابP85
لجباز_جذابP85
صبح مثل همیشه بلند شدمو و کارامو کردم ورفتم مدرسه.. بعد کلاسا زنگ تفریح با آیو بودیم و با بقیه میگفتیم و میخندیدیم..
×عهه تهیونگ..
+خب تو برو من نمیامم..
×بیا تمومش کن دیگه.. حالا
+باشه اصلا تمومش میکنم همین جا..
×نه منظورم این نیست ات..
رفتم و دست جونگ کوک و کشیدم وایستاد..
+جونگ کوک
_چیه؟
+بیا تمومش کنیم
_چی؟
+دیگه نمیخام ادامه بدم باهات.. هر چند امروز و دیشب باهم خوب نبودیم..
_اگه اینجوری میخای.... اوک
+امید وارم اتفاقی نیفته برام وگر نه زندت نمیزارم.. جعون جونگکوکک
_هر چی بود حقت بود..
+چیییی؟ چطوری دلت میاد جلو روم اینو بگی؟
_تاوانشو پس دادی..
+عهه اینجوریه؟
_برو ات شرر درست نکن..
+دیگه اصلا من جونگ کوک نمیشناسمم.. نخواهم شناخت.. از جلو چشمام....... برو اونور
_این لجبازیت کار دستت میده از من گفتن بود..
+برو بابا احساس خفن بودن میکنه..
بهش تنه زدم و رفتم یه گوشه...
ملیسا: هی ات خوبی؟
+اره
ملیسا: با کوک دعوات شده؟
+ما دیگه با هم نیستیم.. نپرس جون نمیتونم بگم..
ملیسا: اوکی.. نمیپرسم.. بیا پیش مااا حال و هوات عوض شه
+کجا؟
بهم دوستاشو نشون داد که با لبخند داشتن نگام میکردن..
+اوک..
کلاس تموم شده بود .. باورم نمیشد ملیسا که ازش متنفر بودم الان باهاش دوست شدم
سر گرم صحبت شده بودم که نگاه کردم به ساعت..
+وای بچه ها دیره باید برم
ملیسا: اوک منم برم
+باشه پس بای..
خداحافظی کردم و اومدم بیرون..
توی خیابون نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم.. خاطرات جونگ کوک چشمامو خیس کرده بود و هی با خودم غر غر میکردمم..
+اه بسه دیگه.. هقق.. چقدر دل سردی..
ساعتمو نگا کردم ساعت نزدیکای یازده بود و خیابونا خلوت بود...
یه دسر اومد کنارم نشست..
-چرا نرفتی؟
+عااام شاید دلم نخواست
-مشخصه مدرسه داشتی.. تو مدرسه ما نیستی..
+اوم.. چندمی؟
-سال اخریم.. تو؟
+دوسال دیگه دارم هنوز..
-اووو..
+خبب..
-مامان بابات نگرانت میشن دیگه برو
+گوشیم خاموشه.. شارژش تموم شده.. تنهایی یکم.. دل گیره
-میبرمت.. بیا بریم..
+جدی؟ مننون
باهاش پیاده تا خونه رفتم که جونگ کوک رو توی ماشین دیدم که انگار میخواست بره... چشمش به من افتاد و از ماشینش پیاده شد و با عصبانیت به پسره و من نگاه میکرد..
_معلوم هست کدوم گوری بودی؟
+جایی نبودم توی ایسگاه اتوبوس بودم ایشون منو اورد..
-هی ات این کیه؟
+یه بنده خدایه ناشناخته که توکارای بنده دخالت میکنن..
_من ناشناخته ام؟
+من به تو دیگه هیچ ربطی ندارم..
-ببخشید دخالت نمیکنم.. برو تو سرما میخوری..
+ممنون
_ات حیف که.... ولش کن برو تو
رفتم توی خونه و تهیونگ از صدای در اومد پایین و دستمو کشید و بردتم توی اتاقش..
+چیه؟
÷تا الان کجا تشریف داشتی؟
+نتونستم بیام نشد..
÷که اینطور..
صبح مثل همیشه بلند شدمو و کارامو کردم ورفتم مدرسه.. بعد کلاسا زنگ تفریح با آیو بودیم و با بقیه میگفتیم و میخندیدیم..
×عهه تهیونگ..
+خب تو برو من نمیامم..
×بیا تمومش کن دیگه.. حالا
+باشه اصلا تمومش میکنم همین جا..
×نه منظورم این نیست ات..
رفتم و دست جونگ کوک و کشیدم وایستاد..
+جونگ کوک
_چیه؟
+بیا تمومش کنیم
_چی؟
+دیگه نمیخام ادامه بدم باهات.. هر چند امروز و دیشب باهم خوب نبودیم..
_اگه اینجوری میخای.... اوک
+امید وارم اتفاقی نیفته برام وگر نه زندت نمیزارم.. جعون جونگکوکک
_هر چی بود حقت بود..
+چیییی؟ چطوری دلت میاد جلو روم اینو بگی؟
_تاوانشو پس دادی..
+عهه اینجوریه؟
_برو ات شرر درست نکن..
+دیگه اصلا من جونگ کوک نمیشناسمم.. نخواهم شناخت.. از جلو چشمام....... برو اونور
_این لجبازیت کار دستت میده از من گفتن بود..
+برو بابا احساس خفن بودن میکنه..
بهش تنه زدم و رفتم یه گوشه...
ملیسا: هی ات خوبی؟
+اره
ملیسا: با کوک دعوات شده؟
+ما دیگه با هم نیستیم.. نپرس جون نمیتونم بگم..
ملیسا: اوکی.. نمیپرسم.. بیا پیش مااا حال و هوات عوض شه
+کجا؟
بهم دوستاشو نشون داد که با لبخند داشتن نگام میکردن..
+اوک..
کلاس تموم شده بود .. باورم نمیشد ملیسا که ازش متنفر بودم الان باهاش دوست شدم
سر گرم صحبت شده بودم که نگاه کردم به ساعت..
+وای بچه ها دیره باید برم
ملیسا: اوک منم برم
+باشه پس بای..
خداحافظی کردم و اومدم بیرون..
توی خیابون نشسته بودم و به بیرون خیره شده بودم.. خاطرات جونگ کوک چشمامو خیس کرده بود و هی با خودم غر غر میکردمم..
+اه بسه دیگه.. هقق.. چقدر دل سردی..
ساعتمو نگا کردم ساعت نزدیکای یازده بود و خیابونا خلوت بود...
یه دسر اومد کنارم نشست..
-چرا نرفتی؟
+عااام شاید دلم نخواست
-مشخصه مدرسه داشتی.. تو مدرسه ما نیستی..
+اوم.. چندمی؟
-سال اخریم.. تو؟
+دوسال دیگه دارم هنوز..
-اووو..
+خبب..
-مامان بابات نگرانت میشن دیگه برو
+گوشیم خاموشه.. شارژش تموم شده.. تنهایی یکم.. دل گیره
-میبرمت.. بیا بریم..
+جدی؟ مننون
باهاش پیاده تا خونه رفتم که جونگ کوک رو توی ماشین دیدم که انگار میخواست بره... چشمش به من افتاد و از ماشینش پیاده شد و با عصبانیت به پسره و من نگاه میکرد..
_معلوم هست کدوم گوری بودی؟
+جایی نبودم توی ایسگاه اتوبوس بودم ایشون منو اورد..
-هی ات این کیه؟
+یه بنده خدایه ناشناخته که توکارای بنده دخالت میکنن..
_من ناشناخته ام؟
+من به تو دیگه هیچ ربطی ندارم..
-ببخشید دخالت نمیکنم.. برو تو سرما میخوری..
+ممنون
_ات حیف که.... ولش کن برو تو
رفتم توی خونه و تهیونگ از صدای در اومد پایین و دستمو کشید و بردتم توی اتاقش..
+چیه؟
÷تا الان کجا تشریف داشتی؟
+نتونستم بیام نشد..
÷که اینطور..
۱۰.۴k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.