پارت ۱ ( من عاشق کدوم بشم *)
از زبان افمائو *
داشتم خوشحال از خونه بیرون میرفتم که ارن رو کنار خونش دیدم ... به نظر نگران میومد... رفتم کنارش
افمائو: سلام ارن ... حالت خوبه ؟
ارن : اف ... سلام ... هه هه ... من اره خوبم فقط باید ی چیزی رو بگم ...
یهو زین کم و کی سی هم اومدن
ارن : بهت گفته بودم یکی رو میخوام بیارم که با ما زندگی کنه
افمائو : اره یادمه
ارن: خواهر دوقلوم داره میاد که پیش ما زندگی کنه
کی سی : وای خدای من این خیلی خوبه
کم: ینی ی دختر دیگه به جمع ما اضافه میشه ایول
ارن : راجب اون ... هه هه ... خواهرم خیلی مثل شما نیست... روحیه ی جنگ جو و عصبیی داره ... و مثل زین ... از همه چیز سر در بیاره و سطح هوشش خیلی بالاست
زین : پس گمون کنم دوستای خوبی باهم میشیم
افمائو : اسمش چیه
ارن : رین ...
کی سی : اسماتون چقدر به هم میان
ارن : رین ... و بلاک مورد علاقش هم ندر رایته
افمائو: خب بگو رنگ مورد علاقش چیه که برای اون آماده بشیم
ارن : راستش قبل از اینکه بیاد رفته از ندر بلاک جمع کرده ... رنگ مورد علاقش قرمز خونیه
یهو ی دختری اومد... لباس چهار خونه قرمز و مشکی ، موهای مشکی که تهشون به خونی میزد و چشمای که یکیشون با ی چشم بند مستطیلی ی مشکی پوشیده شده بود و اون یکی مشکی دقیقا مثل تاریکی
رین : قرمز ... حتما این خونه ی ارنه
ارن : سلام رین من اینجام
رین ی نگاه انداخت ... خیلی پکر بود ... ارن بغلش کرد ولی اون دستاشو از جیبش در نیاورد ... رفتم جلو و دستمو دراز کردم
افمائو: من افمائو هستم ... به اینجا خوش اومدی ...
دستشو در آورد و باهام دست داد ی سری بانداظ مشکی دور دستاش پیچیده شده بود
رین : رین ... ارن دوست دخترت گوگولی و یکم کوتاهه
از ی طرف خوشحال شدم بهم گفت گوگولی ولی از ی طرف عصبی کمه کم شاید ۲۵ سانت این دختر از من بلند تر بود ... فقط یکم از ارن کوتاه تر بود در حد شاید سه سانت
افمائو: این برای تو
ی گل قرمز دادم بهش
رین : ممنون
گل رو گرفت
افمائو: اینا کی سی ، زین و کم هستن
بعد از آشنایی و نشون دادن جایی که قراره خونه بسازه ایین اومد
ایین: افمائو !!!.... با یکم داد * ...
یهو نگاهش به رین خورد
این : اوه سلام ... تو جدید اومدی ؟
رین : آره شاید نیم ساعت پیش
ایین : خوشبختم من ایین هستم
رین : رین ...
یهو پیرس هم اومد
پیرس: ایین... اوه ... سلام ... من فکر نکن بانویی مثل شنا رو اینجا دیده باشم ... بنده پیرس هستم
رین : رین
افمائو : خب چی میخواین
ایین : ما ... ما ... داشت به رین نگاه میکرد رین حواسش به اون مکان بود ایین یکم سرخ شد
یهو صدای ارن اومد
ارن : ایینننن!!!!! داد عصبی *
ارن : هیچ کدوم از شما نزدیک افمائو و خواهرم نمیشین ...
بعد اونا رو شوت کرد که رفتن خیلی بالا
ارن : ازشون دور بمون خواهر ... کمک خواستی میتونی صدام کنی
رین : هیچ وقت ...
منو ارن رفتیم ...
افمائو# ماینکرفت#
داشتم خوشحال از خونه بیرون میرفتم که ارن رو کنار خونش دیدم ... به نظر نگران میومد... رفتم کنارش
افمائو: سلام ارن ... حالت خوبه ؟
ارن : اف ... سلام ... هه هه ... من اره خوبم فقط باید ی چیزی رو بگم ...
یهو زین کم و کی سی هم اومدن
ارن : بهت گفته بودم یکی رو میخوام بیارم که با ما زندگی کنه
افمائو : اره یادمه
ارن: خواهر دوقلوم داره میاد که پیش ما زندگی کنه
کی سی : وای خدای من این خیلی خوبه
کم: ینی ی دختر دیگه به جمع ما اضافه میشه ایول
ارن : راجب اون ... هه هه ... خواهرم خیلی مثل شما نیست... روحیه ی جنگ جو و عصبیی داره ... و مثل زین ... از همه چیز سر در بیاره و سطح هوشش خیلی بالاست
زین : پس گمون کنم دوستای خوبی باهم میشیم
افمائو : اسمش چیه
ارن : رین ...
کی سی : اسماتون چقدر به هم میان
ارن : رین ... و بلاک مورد علاقش هم ندر رایته
افمائو: خب بگو رنگ مورد علاقش چیه که برای اون آماده بشیم
ارن : راستش قبل از اینکه بیاد رفته از ندر بلاک جمع کرده ... رنگ مورد علاقش قرمز خونیه
یهو ی دختری اومد... لباس چهار خونه قرمز و مشکی ، موهای مشکی که تهشون به خونی میزد و چشمای که یکیشون با ی چشم بند مستطیلی ی مشکی پوشیده شده بود و اون یکی مشکی دقیقا مثل تاریکی
رین : قرمز ... حتما این خونه ی ارنه
ارن : سلام رین من اینجام
رین ی نگاه انداخت ... خیلی پکر بود ... ارن بغلش کرد ولی اون دستاشو از جیبش در نیاورد ... رفتم جلو و دستمو دراز کردم
افمائو: من افمائو هستم ... به اینجا خوش اومدی ...
دستشو در آورد و باهام دست داد ی سری بانداظ مشکی دور دستاش پیچیده شده بود
رین : رین ... ارن دوست دخترت گوگولی و یکم کوتاهه
از ی طرف خوشحال شدم بهم گفت گوگولی ولی از ی طرف عصبی کمه کم شاید ۲۵ سانت این دختر از من بلند تر بود ... فقط یکم از ارن کوتاه تر بود در حد شاید سه سانت
افمائو: این برای تو
ی گل قرمز دادم بهش
رین : ممنون
گل رو گرفت
افمائو: اینا کی سی ، زین و کم هستن
بعد از آشنایی و نشون دادن جایی که قراره خونه بسازه ایین اومد
ایین: افمائو !!!.... با یکم داد * ...
یهو نگاهش به رین خورد
این : اوه سلام ... تو جدید اومدی ؟
رین : آره شاید نیم ساعت پیش
ایین : خوشبختم من ایین هستم
رین : رین ...
یهو پیرس هم اومد
پیرس: ایین... اوه ... سلام ... من فکر نکن بانویی مثل شنا رو اینجا دیده باشم ... بنده پیرس هستم
رین : رین
افمائو : خب چی میخواین
ایین : ما ... ما ... داشت به رین نگاه میکرد رین حواسش به اون مکان بود ایین یکم سرخ شد
یهو صدای ارن اومد
ارن : ایینننن!!!!! داد عصبی *
ارن : هیچ کدوم از شما نزدیک افمائو و خواهرم نمیشین ...
بعد اونا رو شوت کرد که رفتن خیلی بالا
ارن : ازشون دور بمون خواهر ... کمک خواستی میتونی صدام کنی
رین : هیچ وقت ...
منو ارن رفتیم ...
افمائو# ماینکرفت#
۲.۱k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.