پارت ۶۲ : من : اوففف میترسم اصلاً حالش خوب نشه یک لبخند خ
پارت ۶۲ : من : اوففف میترسم اصلاً حالش خوب نشه یک لبخند خبیثانه زد و گفت : تو نترس باشه من : های وای ترسناک شدی !!!! خندید و گفت : برو بخواب .
از پله ها رفتم بالا .
در اتاقم و باز کردم و رفتم تو و موهام و پایین بستم و رفتم تو اتاق وی .
هنوز خواب بود .
کنار تختش نشستم و دستمال روی پیشونیش رو برداشتم .
یکم صبر کردم و بعد دقایقی دست چپم رو روی پیشانیش گذاشتم .
با دست راستش دست راستمو گرفت .
تعجب کردم .
دستم و از روی پیشونیش برداشتم .
بعد چند دقیقه چشماش و باز کرد و نگام کرد .
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم .
دوباره چشماش و بست و به پهلو چپش خوابید .
ساعت ها کنارش نشسته بودم .
ساعت رو نگا کرد اوووو چه زود گذشت ساعت دوازده شب بود بلند شدم و رفتم تو اتاقم یک شلوار سیاه گرم پوشیدم با یک لباس آبی پررنگ آستین بلند پوشیدم و رفتم بالکن .
درو باز کردم واییییی چقدر سرد بود .
جونگ کوک روی سکو نشسته بود .
رفتم پیشش نشستم و گفتم : کوکی ...... آخه چرا بیرون نشستی سرما میخوری کوکی : من خوبم من : عزیزم من میدونم تو خوبی ولی یخ میزنی .
گوش نکرد بعد چند دقیقه گفتم : دو تا دستاتو بده .
دستاشو آورد جلو .
دستاشو گرفتم . انگاری یخ برداشته بودم .
بازم محل نزاشت .
دست هاشو ول کردم .
گفتم : کوکی ...... به خاطر اون موضوع ناراحتی؟؟ .
برگشت و نگام کرد .
هیچی نگفت .
فکر کنم از دست من ناراحته حالا چطوری از دلش در بیارم .
من سمت چپش نشسته بودم . همش اون ور رو نگا میکرد هوا خیلی سرد بود تا یک نفس می کشیدی کلی بخار از دهنت بیرون میومد .
بعد دو سه دقیقه آهی کشید .
آروم گفتم : با من قهری جونگ کوک : هوم .
برگشت و نگام کرد بعد چند ثانیه نگاش کردم .
خندید و دست چپش رو روی شونم انداخت و گفت : نه ...... من نه با تو قهرم نه به اون فکر میکنم من : پس چی ؟؟؟؟؟
جونگ کوک : خب ........ دیدن آسمون همیشه ارومم میکنه من : من همیشه دوست داشتم پرواز کنم جونگ کوک : پرواز کنی !!!!!!! من : خب ..... آره همیشه دوست داشتم پرواز کنم و دور دنیا بگردم وای نه کوکی : چی شد من : گوشیم پیش وی الان زنگ میخوره تو هم برو بخواب باشه کوکی : باشه .
سریع رفتم تو اتاق وی .
زنگ نخورده .
اوففف
. گوشی وی رو برداشتم و تاریخ گوشیش ۲۸ دستامبر بود .
ساعت از دوازده گذشته بود .
تاریخ گوشیشو کردم ۱۸ دستامبر تا بیشتر سوپرایز شه .
خوابم گرفت و خوابیدم .
( وی )
بلند شدم از خواب .
نایکا رو زمین خوابش برده بود
بلند شدم و دستم و زیر پاهایش و گردنش بردم و روی تخت گذاشتم
بالشتم رو زیر سرش گذاشتم و پتوم و روش کشیدم .
حالم یک جوری بود .
رفتم بیرون چشام تار میدیدن .
دیگه همه چی برام سیاه شد .
( خودم )
چشمام و باز کردم . تو رخت خواب وی بودم .
بالشتش بوی تنش رو میداد همین طور پتو
پس وی کو ؟؟
بلند شدم و رفتم بیرون .
از پله ها رفتم بالا .
در اتاقم و باز کردم و رفتم تو و موهام و پایین بستم و رفتم تو اتاق وی .
هنوز خواب بود .
کنار تختش نشستم و دستمال روی پیشونیش رو برداشتم .
یکم صبر کردم و بعد دقایقی دست چپم رو روی پیشانیش گذاشتم .
با دست راستش دست راستمو گرفت .
تعجب کردم .
دستم و از روی پیشونیش برداشتم .
بعد چند دقیقه چشماش و باز کرد و نگام کرد .
هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم .
دوباره چشماش و بست و به پهلو چپش خوابید .
ساعت ها کنارش نشسته بودم .
ساعت رو نگا کرد اوووو چه زود گذشت ساعت دوازده شب بود بلند شدم و رفتم تو اتاقم یک شلوار سیاه گرم پوشیدم با یک لباس آبی پررنگ آستین بلند پوشیدم و رفتم بالکن .
درو باز کردم واییییی چقدر سرد بود .
جونگ کوک روی سکو نشسته بود .
رفتم پیشش نشستم و گفتم : کوکی ...... آخه چرا بیرون نشستی سرما میخوری کوکی : من خوبم من : عزیزم من میدونم تو خوبی ولی یخ میزنی .
گوش نکرد بعد چند دقیقه گفتم : دو تا دستاتو بده .
دستاشو آورد جلو .
دستاشو گرفتم . انگاری یخ برداشته بودم .
بازم محل نزاشت .
دست هاشو ول کردم .
گفتم : کوکی ...... به خاطر اون موضوع ناراحتی؟؟ .
برگشت و نگام کرد .
هیچی نگفت .
فکر کنم از دست من ناراحته حالا چطوری از دلش در بیارم .
من سمت چپش نشسته بودم . همش اون ور رو نگا میکرد هوا خیلی سرد بود تا یک نفس می کشیدی کلی بخار از دهنت بیرون میومد .
بعد دو سه دقیقه آهی کشید .
آروم گفتم : با من قهری جونگ کوک : هوم .
برگشت و نگام کرد بعد چند ثانیه نگاش کردم .
خندید و دست چپش رو روی شونم انداخت و گفت : نه ...... من نه با تو قهرم نه به اون فکر میکنم من : پس چی ؟؟؟؟؟
جونگ کوک : خب ........ دیدن آسمون همیشه ارومم میکنه من : من همیشه دوست داشتم پرواز کنم جونگ کوک : پرواز کنی !!!!!!! من : خب ..... آره همیشه دوست داشتم پرواز کنم و دور دنیا بگردم وای نه کوکی : چی شد من : گوشیم پیش وی الان زنگ میخوره تو هم برو بخواب باشه کوکی : باشه .
سریع رفتم تو اتاق وی .
زنگ نخورده .
اوففف
. گوشی وی رو برداشتم و تاریخ گوشیش ۲۸ دستامبر بود .
ساعت از دوازده گذشته بود .
تاریخ گوشیشو کردم ۱۸ دستامبر تا بیشتر سوپرایز شه .
خوابم گرفت و خوابیدم .
( وی )
بلند شدم از خواب .
نایکا رو زمین خوابش برده بود
بلند شدم و دستم و زیر پاهایش و گردنش بردم و روی تخت گذاشتم
بالشتم رو زیر سرش گذاشتم و پتوم و روش کشیدم .
حالم یک جوری بود .
رفتم بیرون چشام تار میدیدن .
دیگه همه چی برام سیاه شد .
( خودم )
چشمام و باز کردم . تو رخت خواب وی بودم .
بالشتش بوی تنش رو میداد همین طور پتو
پس وی کو ؟؟
بلند شدم و رفتم بیرون .
۱۲۶.۷k
۲۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.