tough love part20 🗝️🪦⛓️🫦
tough love part20 🗝️🪦⛓️🫦
از زبان نویسنده
جونگ کوک اونو فقط برای ات گرفته بود که خوشحالش کنه چون می دونست ات عاشق گل اما نمی دونست با این کاراش فقط آزارش میده
با وجود همه ی این سختی ها وقتی ات هربار خنجری رو وارد قلبش میکنه و نفس کشیدنو براش سخت میکنه باز امید به برگشتن عشق داره
حتی از خودشم خسته شده نمی دونه چیکار کنه که ات رو پیش خودش برگردونه اگه تهیونگ رو بکشه قطعاً برای ات فرقی با عزرائیل یا یه شیطان نداره
اگه هم اجازه بده با تهیونگ ازدواج کنه دیگه امیدی به زندگی کردن نداره پس ممکنه خودش خودشو...
هنوز کارش به جایی نرسیده که به فکر خودکشی و گرفتن روح دیگران باشه رفت روی تخت خودشو برت کرد که قبلاً تختی بود که دراغوش هم میخوابیدن
هنوز بوی خوش عطر تنش رو تخت بود حتی یه تار از موهای مشکیش جایی که همیشه تو بغلش ولو بود
مثل دیوونه ها لحاف ها رو چنگ می زد و تو مشتش می گرفت مثل کسی که برای برگشتن اکسیژن به ریه هاش دست و پا میزنه جونگ کوک هم لحاف هارو سمت بینیش می برد تا حداقل دوری شو با پر کردن عطر تنش برطرف کنه اما بیشتر دیوونه تر شد طوری که اگه هرکس سمتش میرفت بدون توجه به اون شخص مثل یه حیوون درنده شکارشو می بلعید
اصلا حوصله و اعصاب بقیه رو نداشت فقط ات می تونست آرومش کنه فقط ات که اونم الان دراغوش یه نفر دیگه بجز خودشه
و این براش زجر آور بود چشماشو به هم فشار میداد تا بتونه خاطرات تلخشو با ات فراموش کنه اما دیگه جایی برای شست و شوی مغز داغونش نبود
از زبان ات
با تهیونگ رفتیم شهر بازی اما این مکان حسی رو بهم انتقال می کرد که انگار کنار جونگ کوکم چون این مکان قبلاً جایی بود که با جونگ کوک پامو توش گذاشتم خاطره ی دردناکی رو برام روشن کرد
وقتی دستم تو دستش بود و سرمو به شونش تکیه میدادم کنار هیچکس مثل اون برام امنیت و آرامش رو رقم نمی زد
گرچه خیلی وقته که فراموشش کردم اما بیشتر وانمود می کردم که فراموشش کردم و همه چیز بین ما تموم شده
با وجود وقتایی که کنار تهیونگ بودم فکر و روح و روانم پیش جونگ کوک بود لعنتی هیچ وقت نمی خواد دست از سرم برداره
نباید همچین چیزی رو ازش بخوام اما دل تنگم دلتنگ وقتایی که تو آغوشای بازش خودمو مخفی می کردم و سینه هاش برام حکم دستمالی بود که باهاش اشکامو پاک می کردم یا اینکه سپری بود که بعنوان گارد ازم محافظت می کرد
تهیونگ: ات؟... ات؟ حالت خوبه؟...
وقتی دستای یه نفر جلوم به حرکت گرفته شد از افکارتم خارج شدم
➕: هااا؟ چی؟ نه من خوبم چیزی نیست فقط...
تهیونگ: فقط چی؟ اوممم؟
صبر کن ببینم... فکر کنم دلت یه لواشک ترش می خواد که از افکاراتت خارجت کنم یا به قهوه ی تلخ
... نه صبر کن ببینم.... لابد داری به اون غول بیابونی فکر میکنی نه؟...
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
از زبان نویسنده
جونگ کوک اونو فقط برای ات گرفته بود که خوشحالش کنه چون می دونست ات عاشق گل اما نمی دونست با این کاراش فقط آزارش میده
با وجود همه ی این سختی ها وقتی ات هربار خنجری رو وارد قلبش میکنه و نفس کشیدنو براش سخت میکنه باز امید به برگشتن عشق داره
حتی از خودشم خسته شده نمی دونه چیکار کنه که ات رو پیش خودش برگردونه اگه تهیونگ رو بکشه قطعاً برای ات فرقی با عزرائیل یا یه شیطان نداره
اگه هم اجازه بده با تهیونگ ازدواج کنه دیگه امیدی به زندگی کردن نداره پس ممکنه خودش خودشو...
هنوز کارش به جایی نرسیده که به فکر خودکشی و گرفتن روح دیگران باشه رفت روی تخت خودشو برت کرد که قبلاً تختی بود که دراغوش هم میخوابیدن
هنوز بوی خوش عطر تنش رو تخت بود حتی یه تار از موهای مشکیش جایی که همیشه تو بغلش ولو بود
مثل دیوونه ها لحاف ها رو چنگ می زد و تو مشتش می گرفت مثل کسی که برای برگشتن اکسیژن به ریه هاش دست و پا میزنه جونگ کوک هم لحاف هارو سمت بینیش می برد تا حداقل دوری شو با پر کردن عطر تنش برطرف کنه اما بیشتر دیوونه تر شد طوری که اگه هرکس سمتش میرفت بدون توجه به اون شخص مثل یه حیوون درنده شکارشو می بلعید
اصلا حوصله و اعصاب بقیه رو نداشت فقط ات می تونست آرومش کنه فقط ات که اونم الان دراغوش یه نفر دیگه بجز خودشه
و این براش زجر آور بود چشماشو به هم فشار میداد تا بتونه خاطرات تلخشو با ات فراموش کنه اما دیگه جایی برای شست و شوی مغز داغونش نبود
از زبان ات
با تهیونگ رفتیم شهر بازی اما این مکان حسی رو بهم انتقال می کرد که انگار کنار جونگ کوکم چون این مکان قبلاً جایی بود که با جونگ کوک پامو توش گذاشتم خاطره ی دردناکی رو برام روشن کرد
وقتی دستم تو دستش بود و سرمو به شونش تکیه میدادم کنار هیچکس مثل اون برام امنیت و آرامش رو رقم نمی زد
گرچه خیلی وقته که فراموشش کردم اما بیشتر وانمود می کردم که فراموشش کردم و همه چیز بین ما تموم شده
با وجود وقتایی که کنار تهیونگ بودم فکر و روح و روانم پیش جونگ کوک بود لعنتی هیچ وقت نمی خواد دست از سرم برداره
نباید همچین چیزی رو ازش بخوام اما دل تنگم دلتنگ وقتایی که تو آغوشای بازش خودمو مخفی می کردم و سینه هاش برام حکم دستمالی بود که باهاش اشکامو پاک می کردم یا اینکه سپری بود که بعنوان گارد ازم محافظت می کرد
تهیونگ: ات؟... ات؟ حالت خوبه؟...
وقتی دستای یه نفر جلوم به حرکت گرفته شد از افکارتم خارج شدم
➕: هااا؟ چی؟ نه من خوبم چیزی نیست فقط...
تهیونگ: فقط چی؟ اوممم؟
صبر کن ببینم... فکر کنم دلت یه لواشک ترش می خواد که از افکاراتت خارجت کنم یا به قهوه ی تلخ
... نه صبر کن ببینم.... لابد داری به اون غول بیابونی فکر میکنی نه؟...
شرط
۱۰۰ لایک ۱۰۰ کام
۴۲.۵k
۱۸ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.