آن روزها رویاپرداز بودم
آن روزها رویاپرداز بودم
هزار آرزو در سرم بود
تا صبح به زندگی فکر میکردم به اینکه یک روز مطبی کوچک در آبادی کوچکمان بزنم
فکر میکردم شفای مردم آبادی برکت است وُ شادمانیِ انسانها خیر
آن سالها زنده بودم و زندگی در من لبخند میزد
ذره ذره ایمانم مُرد
آرام آرام پوسیدم
اول بادی نرم وزید
خنک بود وُ نوازشگرِ موهای مادرم
بعد کم کم طوفان شد و آن سایهی کوچک
کم کم تاریکیِ بزرگی شد که مارا گرفت
حالا بی رویا وُ بی خیال ماندهام
رنجیدهام و چون دوایی به رنجم نیست
هی آزار میدهم مردمم را
شهرِ من دریا داشت، آسمانش آبی بود
دشتهایش سرسبز
اسبهایم پیر شدند، کبوترانم مهاجر…
من سرزمینی شدهام که هر انسانی را در آغوشم میکُشم…
#علی_مصطفی_زاده
هزار آرزو در سرم بود
تا صبح به زندگی فکر میکردم به اینکه یک روز مطبی کوچک در آبادی کوچکمان بزنم
فکر میکردم شفای مردم آبادی برکت است وُ شادمانیِ انسانها خیر
آن سالها زنده بودم و زندگی در من لبخند میزد
ذره ذره ایمانم مُرد
آرام آرام پوسیدم
اول بادی نرم وزید
خنک بود وُ نوازشگرِ موهای مادرم
بعد کم کم طوفان شد و آن سایهی کوچک
کم کم تاریکیِ بزرگی شد که مارا گرفت
حالا بی رویا وُ بی خیال ماندهام
رنجیدهام و چون دوایی به رنجم نیست
هی آزار میدهم مردمم را
شهرِ من دریا داشت، آسمانش آبی بود
دشتهایش سرسبز
اسبهایم پیر شدند، کبوترانم مهاجر…
من سرزمینی شدهام که هر انسانی را در آغوشم میکُشم…
#علی_مصطفی_زاده
- ۲۰.۶k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط