𝚃𝚗𝚊𝚗𝚕𝚖𝚘𝚚𝚞𝚒𝚕𝚒𝚌𝚊𝚝𝚒𝚘𝚗➖⃟🌟
𝚃𝚗𝚊𝚗𝚕𝚖𝚘𝚚𝚞𝚒𝚕𝚒𝚌𝚊𝚝𝚒𝚘𝚗➖⃟🌟
𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝙹𝚒𝚢𝚘𝚘𝚗☻
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽
𝚙𝚊𝚛𝚝⁸
جیمین و جانگ می وارد اتاق شدن ...
جانگ می گفت : این پروژه هم به ته کمک میکنه هم به ما برای گرفتن رئیس جانگ !
_________________________________________________________
یه دوساعتی میشد ته سر دفتر خاطرات بود ...
جونگکوک ، جیمین ، جانگ می و هایون یک ساعت اونجا منتظر موندن اما به پیشنهاد هایون تا ته روی دفتر کار کنه یکم برن بیرو همین اطراف تا هوا تازه کنن...
تهیونگ تونست حدود سه صفحه رو ترجمه کنه و پرینت بگیره...
آخر دفتر به زبان چینی نوشته شده بود و بسیار کهنه بود ...
ته به بچه ها زنگ زدو گفت بیان استادیو ...
..........................................................................................
جونگکوک : خب باید بخونی واسمون تا بتونیم به نتیجه ای برسیم ...
تهیونگ : ۲۸ آپریل سال ۱۶۰۸
دو روز پیش پشت حیاط خانه مان نشسته بودم ...
برادر بزرگترم به گفته بود تا با شاهزاده خانم این کشور که از قضا یکی از بهترین دوستان من هستند در مورد امر خیر ازدواج صحبت کنم ؛من کمی عصبی شده بودم زیرا پدرم ب از این کارهای خیره سرانه خوشش نمی آمد !
کمی با خود بحث کردم و غرولند کنان به برادرم و شاهزاده خانم فکر میکردم!
ناگهان پسری همراه پسردایی من ظاهر شدند ...
من از جای برخواستم و به آن دو نگاهی میکردم ...
اون پسر چهره آشنایی داشت ...
[فلش بک به چهارصد و پونزده سال قبل /پارت یک من هیولام]
+اخه برادر من ... تهیونگا چه چیزهای دور از ذهنی از من میخوای ، اخه مگه من نَنَتَم واست پاشم برم با دختر مردم صحبت کنم〒﹏〒 بابا پدر منو درمیاره بفهمه𓌻︵𓌻 ...
ولیعهد گلوی خود را به نشانه ی وجودش صاف کرد و از خود صدا تولید کرد و هایون هم که انگار بهش برق ۷۰۰ ولت وصل کرده باشن از جا پرید و جیغ خفه ای کشید◎_◎;
_ببخشید میتونم بپرسم شما اینجا و اونم در این وقت شب چیکار میکنین؟
هایون که بخاطر لباس مبدل پسر اورا نشناخت با چهره ای عبوس و لب و لوچه ای آویزان گفت : نخير شما اجازه فضولی ندارین!
جیمین با عصبانیت و ترس اینکه ولیعهد از دست دختر داییش رنجور شود گفت : هایونا تو میدونی داری با کی حرف میزنی ؟!
هایون : بله !با پسر باباش🤨
𝙰𝚞𝚝𝚑𝚘𝚛 : 𝙹𝚒𝚢𝚘𝚘𝚗☻
𝙹𝙺 𝚊𝚗𝚍 𝙷𝙰𝚈𝙾𝙾𝙽
𝚙𝚊𝚛𝚝⁸
جیمین و جانگ می وارد اتاق شدن ...
جانگ می گفت : این پروژه هم به ته کمک میکنه هم به ما برای گرفتن رئیس جانگ !
_________________________________________________________
یه دوساعتی میشد ته سر دفتر خاطرات بود ...
جونگکوک ، جیمین ، جانگ می و هایون یک ساعت اونجا منتظر موندن اما به پیشنهاد هایون تا ته روی دفتر کار کنه یکم برن بیرو همین اطراف تا هوا تازه کنن...
تهیونگ تونست حدود سه صفحه رو ترجمه کنه و پرینت بگیره...
آخر دفتر به زبان چینی نوشته شده بود و بسیار کهنه بود ...
ته به بچه ها زنگ زدو گفت بیان استادیو ...
..........................................................................................
جونگکوک : خب باید بخونی واسمون تا بتونیم به نتیجه ای برسیم ...
تهیونگ : ۲۸ آپریل سال ۱۶۰۸
دو روز پیش پشت حیاط خانه مان نشسته بودم ...
برادر بزرگترم به گفته بود تا با شاهزاده خانم این کشور که از قضا یکی از بهترین دوستان من هستند در مورد امر خیر ازدواج صحبت کنم ؛من کمی عصبی شده بودم زیرا پدرم ب از این کارهای خیره سرانه خوشش نمی آمد !
کمی با خود بحث کردم و غرولند کنان به برادرم و شاهزاده خانم فکر میکردم!
ناگهان پسری همراه پسردایی من ظاهر شدند ...
من از جای برخواستم و به آن دو نگاهی میکردم ...
اون پسر چهره آشنایی داشت ...
[فلش بک به چهارصد و پونزده سال قبل /پارت یک من هیولام]
+اخه برادر من ... تهیونگا چه چیزهای دور از ذهنی از من میخوای ، اخه مگه من نَنَتَم واست پاشم برم با دختر مردم صحبت کنم〒﹏〒 بابا پدر منو درمیاره بفهمه𓌻︵𓌻 ...
ولیعهد گلوی خود را به نشانه ی وجودش صاف کرد و از خود صدا تولید کرد و هایون هم که انگار بهش برق ۷۰۰ ولت وصل کرده باشن از جا پرید و جیغ خفه ای کشید◎_◎;
_ببخشید میتونم بپرسم شما اینجا و اونم در این وقت شب چیکار میکنین؟
هایون که بخاطر لباس مبدل پسر اورا نشناخت با چهره ای عبوس و لب و لوچه ای آویزان گفت : نخير شما اجازه فضولی ندارین!
جیمین با عصبانیت و ترس اینکه ولیعهد از دست دختر داییش رنجور شود گفت : هایونا تو میدونی داری با کی حرف میزنی ؟!
هایون : بله !با پسر باباش🤨
۲.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.