فیک عشفه زیبا پارت 46
فیک عشفه زیبا پارت 46
خیلی آروم هر سه تاشون خواب بودن تا اینکه صدایه کانگ دا بلند میشه و ات زود بیدار میشی
اول چشمامو با انگشتم مالید دسته جونکوک دوره کمرم بود
یه خورده دستشو تکون دادم اما دستشو بر نداشت کانگ دا هم دیگه داشت گریش میکردفت
ات:جونکوک میشه ولم کنی
کوک:چرا (خوابالو)
ات:اخه کانگ دا گریه میکنه میخواهم بهش شیر بدم
کوک:خوب چرا زود تر نگفتی
ات:الان که گفتم و بیدار هم شدی (عصبی)
کوک:باشه پس برو
وقتی دستشو از کمرم برداشت بعد کانگ دا رو برداشتم به تاجه تخت تکیه دادم و بهش شیر میدادم
اونم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد خیلی خوشحال شدم از اینگه اینجوری نگاهم میکنه یعنی کی بود که کانگ دا رو دزدیه بود ها باید از جونکوک بپرسم کانگ دا همینجوری داشت شیر میخورد به جونکوک نگاه کردم خواب بودساعت 7 شب بود
ات:وای مامانی دیگه نمیخوری ها سیر شدی (با کانگ دا حرف میزد)
آروم رویه تخت گذاشتمش دکمیه پیراهنمو میبستم که یونجی اومد تویه اوتاق
یونجی:بیدار شدی(اروم حرف میزدکه کوک بیدار نشه)
ات:اره
یونجی اومد و چند تا از موهایه کوک رو کشید
کوک:اوف این دیگه کیه(خابالو)
وقتی شمامو باز کردم به یونجی نگاه کرد
کوک:چه غلتی داری میکنی
یونجی:پا شو خانمت شاید گرسنش باشه
کوک:خوب برو یچیزی براش بیار
یونجی:چرا من بیارم خودت بیار زنه تویه
ات:نه گرسنه نیستم
یونجی:هی جعون ات تازه از بیمارستان اومدی بعضی از اینجور خانما یک هفتیی از بیمارستان نمیان
کوک:ای وای دیدی چیشده زود برو واسیه خانمم یچیزی اماده کن
از رویه تخت بلند شدم و شونه هایه یونجیو گرفتم همجوری که حرف میزدم از اوتاق بیرونش کرد
یونجی:هیییییی کلک
کوک:برو آب میوه واسیه خانمم بیار غذا یا چیزه دیگیی نیاد چون یه چند دقیقه بعد غذا حاظر میشه
یونجی:تووووووو
کوک وسته حرفش میپره
کوک:ها راستی واسیه منم آب پرتقال بیار بعد از حرفه اخرش یه چشمکی به یونجی زد و دره اوتاقو بست
یونجی:اوف من میخواستم اونو بیرون کنم منو بیرون کرد(عصبی)
ویو ات
وقتی جونکوک و یونجی داشتن حرف میزدن همش به این فکر میکردم که کی بود کانگ دا رو دزدیده بود
ویو کوک
وقتی برگشتم سمته ات صداش زدم اما جوابمو نداد دباره صداش زدم از افکارش اومد بیرون
کوک:خوبی عشقم
اومد و روبه رویه ات نشست
ات:اره خوبم
کوک:اما انگار
حرفشو کامل نکرده بود مو شروع به حرف زدن کردم
ات:کی کانگ دا رو برده بود
کوک:راستش
ات:بهم دروغ نمیگی فهمیدی
کوک:باشه بعد از یکمی مکس گفت عمه سانو
ات:چی
کوک:اونجا خیلی باهم حرف زدیم
ات:الان اون کجاست
کوک:رفت خونه خودش
ات:تو هم گذاشتی نه
کوک:مجبور بودم نمیتونستم عمه خودمو بندازم زندان
ات:خوب به من چه که نمیتونی عمه بندازی زندان اون بچیه منو که چند سانیه نشده بود به دنیا اومده بود رو دزدید الان هم میگی نمیتونم (با داد و عصبی)
کوک :ببخشید
نگاهشو ازم گرفت و به کانگ دا نگاه کرد
منم رویه تخت دراز کشیدم و رومو ازش گرفتم بهش پوشت کردم
دستمو گذاشتم زیره گونم اشکی از چشمام اومد جونکوک نزدیگه گردنم شد و گردنمو بوسید همیجوری به ترفه بالا میومد و رسید به لبام منو روبه خودش کرد
کوک:ترخدا از دستم عصبانی نباش
ات:ولم کن میخواهم بخوابم
کوک:نمیشه تازه بهم رسیدیم و خانوده شدیم تورو خدا قهر نکن
ات:باشه
کوک:یعنی دیگه قهر نیستی
ات:نه قهر نیستم
کوک:خیلی دوست دارم
لباشو نزدیکه لبام کرد و آروم مک میزد منم دستامو دوره گردنش حلقه کردم و همکاری کردم
با صدایه یونجی از هم جدا شدیم
یونجی:وای خدا بس کنید ناسلامتی دیگه یه بچیه دارید
کوک:چه ربطی بچه دارشدن داره تو هم نمیتونستی یکمی دیر تر بیای
یونجی:واسه خانمت آب میوه آوردم
کوک:ماله من کو
یونجی:برو واسیه خودت درست کن
ادامه دارد
خیلی آروم هر سه تاشون خواب بودن تا اینکه صدایه کانگ دا بلند میشه و ات زود بیدار میشی
اول چشمامو با انگشتم مالید دسته جونکوک دوره کمرم بود
یه خورده دستشو تکون دادم اما دستشو بر نداشت کانگ دا هم دیگه داشت گریش میکردفت
ات:جونکوک میشه ولم کنی
کوک:چرا (خوابالو)
ات:اخه کانگ دا گریه میکنه میخواهم بهش شیر بدم
کوک:خوب چرا زود تر نگفتی
ات:الان که گفتم و بیدار هم شدی (عصبی)
کوک:باشه پس برو
وقتی دستشو از کمرم برداشت بعد کانگ دا رو برداشتم به تاجه تخت تکیه دادم و بهش شیر میدادم
اونم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد خیلی خوشحال شدم از اینگه اینجوری نگاهم میکنه یعنی کی بود که کانگ دا رو دزدیه بود ها باید از جونکوک بپرسم کانگ دا همینجوری داشت شیر میخورد به جونکوک نگاه کردم خواب بودساعت 7 شب بود
ات:وای مامانی دیگه نمیخوری ها سیر شدی (با کانگ دا حرف میزد)
آروم رویه تخت گذاشتمش دکمیه پیراهنمو میبستم که یونجی اومد تویه اوتاق
یونجی:بیدار شدی(اروم حرف میزدکه کوک بیدار نشه)
ات:اره
یونجی اومد و چند تا از موهایه کوک رو کشید
کوک:اوف این دیگه کیه(خابالو)
وقتی شمامو باز کردم به یونجی نگاه کرد
کوک:چه غلتی داری میکنی
یونجی:پا شو خانمت شاید گرسنش باشه
کوک:خوب برو یچیزی براش بیار
یونجی:چرا من بیارم خودت بیار زنه تویه
ات:نه گرسنه نیستم
یونجی:هی جعون ات تازه از بیمارستان اومدی بعضی از اینجور خانما یک هفتیی از بیمارستان نمیان
کوک:ای وای دیدی چیشده زود برو واسیه خانمم یچیزی اماده کن
از رویه تخت بلند شدم و شونه هایه یونجیو گرفتم همجوری که حرف میزدم از اوتاق بیرونش کرد
یونجی:هیییییی کلک
کوک:برو آب میوه واسیه خانمم بیار غذا یا چیزه دیگیی نیاد چون یه چند دقیقه بعد غذا حاظر میشه
یونجی:تووووووو
کوک وسته حرفش میپره
کوک:ها راستی واسیه منم آب پرتقال بیار بعد از حرفه اخرش یه چشمکی به یونجی زد و دره اوتاقو بست
یونجی:اوف من میخواستم اونو بیرون کنم منو بیرون کرد(عصبی)
ویو ات
وقتی جونکوک و یونجی داشتن حرف میزدن همش به این فکر میکردم که کی بود کانگ دا رو دزدیده بود
ویو کوک
وقتی برگشتم سمته ات صداش زدم اما جوابمو نداد دباره صداش زدم از افکارش اومد بیرون
کوک:خوبی عشقم
اومد و روبه رویه ات نشست
ات:اره خوبم
کوک:اما انگار
حرفشو کامل نکرده بود مو شروع به حرف زدن کردم
ات:کی کانگ دا رو برده بود
کوک:راستش
ات:بهم دروغ نمیگی فهمیدی
کوک:باشه بعد از یکمی مکس گفت عمه سانو
ات:چی
کوک:اونجا خیلی باهم حرف زدیم
ات:الان اون کجاست
کوک:رفت خونه خودش
ات:تو هم گذاشتی نه
کوک:مجبور بودم نمیتونستم عمه خودمو بندازم زندان
ات:خوب به من چه که نمیتونی عمه بندازی زندان اون بچیه منو که چند سانیه نشده بود به دنیا اومده بود رو دزدید الان هم میگی نمیتونم (با داد و عصبی)
کوک :ببخشید
نگاهشو ازم گرفت و به کانگ دا نگاه کرد
منم رویه تخت دراز کشیدم و رومو ازش گرفتم بهش پوشت کردم
دستمو گذاشتم زیره گونم اشکی از چشمام اومد جونکوک نزدیگه گردنم شد و گردنمو بوسید همیجوری به ترفه بالا میومد و رسید به لبام منو روبه خودش کرد
کوک:ترخدا از دستم عصبانی نباش
ات:ولم کن میخواهم بخوابم
کوک:نمیشه تازه بهم رسیدیم و خانوده شدیم تورو خدا قهر نکن
ات:باشه
کوک:یعنی دیگه قهر نیستی
ات:نه قهر نیستم
کوک:خیلی دوست دارم
لباشو نزدیکه لبام کرد و آروم مک میزد منم دستامو دوره گردنش حلقه کردم و همکاری کردم
با صدایه یونجی از هم جدا شدیم
یونجی:وای خدا بس کنید ناسلامتی دیگه یه بچیه دارید
کوک:چه ربطی بچه دارشدن داره تو هم نمیتونستی یکمی دیر تر بیای
یونجی:واسه خانمت آب میوه آوردم
کوک:ماله من کو
یونجی:برو واسیه خودت درست کن
ادامه دارد
۷.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.