فصل دو
#فصل_دو
#پارت_۳۱
_میونگا
صورتشو از من داد به پنجره
_از من دلخوری
پوزخندی زد و چیزی نگفت
اومدم جلو و در رو بستم نشستم روی صندلی کنار تخت!
+جناب کیم راحت نیستم اینجوری؛ میشه برین بیرون؟
_نه
برگشت سمتم و بهم خیره شد
+چرا؟
_تو عمارت خودم به خودم دستور میدی؟
+من که گفتم نمیام؛خودتون منو اوردین
_مهم الانه؛که الانم واضحه
پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید
+جناب کیم.... چرا یجوری رفتار میکنین که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟... جونکوک الان معلوم نیست چه بلایی سزش اومده ۴روز گذشته...
اشکاش روی گونه هاش سرخوردن
+خبر ندارم زنده اس یا مرده!... اونوقت شما
_ساکتشو احمق(داد)
فکر میکنی من نگرانش نیستم؟ها؟... بزار یچیو برات روشن کنم میونگا... جونکوک قبل اینکه با تو نامزد کنه با من دوست بوده! بیشتر از۷ساله تو حتی ۳ماه هم نمیشه باهاش اشنا شدی
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
_تا عمارت جئون رفتی همچی از ذهنت پاک شده؟.. گذشته ت رو به یاد بیار... اینجارو... هان میونگ!
میونگ حرفی نمیزد و با گریه بهم خیره شده بود؛ دستمو گذاشتم رو دستگیره در
_محض اطلاعت خانم هان؛صبح اول وقت قراره با باقی مونده سربازهای عمارت جئون بریم جنگ..... تا اون موقع... سعی کن رو مخم رژه نری!
منتظر حرفی نموندم و در رو محکم بستم
#پارت_۳۱
_میونگا
صورتشو از من داد به پنجره
_از من دلخوری
پوزخندی زد و چیزی نگفت
اومدم جلو و در رو بستم نشستم روی صندلی کنار تخت!
+جناب کیم راحت نیستم اینجوری؛ میشه برین بیرون؟
_نه
برگشت سمتم و بهم خیره شد
+چرا؟
_تو عمارت خودم به خودم دستور میدی؟
+من که گفتم نمیام؛خودتون منو اوردین
_مهم الانه؛که الانم واضحه
پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید
+جناب کیم.... چرا یجوری رفتار میکنین که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟... جونکوک الان معلوم نیست چه بلایی سزش اومده ۴روز گذشته...
اشکاش روی گونه هاش سرخوردن
+خبر ندارم زنده اس یا مرده!... اونوقت شما
_ساکتشو احمق(داد)
فکر میکنی من نگرانش نیستم؟ها؟... بزار یچیو برات روشن کنم میونگا... جونکوک قبل اینکه با تو نامزد کنه با من دوست بوده! بیشتر از۷ساله تو حتی ۳ماه هم نمیشه باهاش اشنا شدی
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
_تا عمارت جئون رفتی همچی از ذهنت پاک شده؟.. گذشته ت رو به یاد بیار... اینجارو... هان میونگ!
میونگ حرفی نمیزد و با گریه بهم خیره شده بود؛ دستمو گذاشتم رو دستگیره در
_محض اطلاعت خانم هان؛صبح اول وقت قراره با باقی مونده سربازهای عمارت جئون بریم جنگ..... تا اون موقع... سعی کن رو مخم رژه نری!
منتظر حرفی نموندم و در رو محکم بستم
۱۱.۱k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.