پارت ۲
رفتیم سر کلاس تغییر شکل پرفسور از من خواست که بلند بشم و برم وسط اتاق وایسم
مک گونگال: خانم بلک ... میتونی به یک حیوان تغییر شکل بدی ؟
رین: بله پرفسور
مک گونگال : خوبه حالا هم ما هم دوستانت نگاه میکنیم که چطور این کار رو میکنی
ازم یکم دور شد من یهو تبدیل به ی سگ سیاه بزرگ شدم که رنگ جفت چشمام معلوم شد
مک گونگال خیلی آروم جوری که کسی نشنوه: عالیه ...
بعد به حالت عادیم برگشتم
مک گونگال: خانم بلک این کار خیلی خوب بود و تو تونستی کامل تغییر کنی این کار سال ها تمرین میخواد ولی تو با این سن کمت این کار رو کردی ... ۵۰ امتیاز برای گیریفیندور چون این تغییر شکل بی نقص بود
رین: ممنونم استاد
بعد برگشتم سر جام کل گیریفیندور برام دست زدن بعد بقیه ی تیم ها هم همینطور چشمم به ی پسر با موهای بلوند خورد ... ینی ... ینی اون ی ملفویه؟
بعد از تموم شدن کلاس و ناهار دو ساعت وقت استراحت داشتیم من گفتم که میخوام برم تو طبیعت کتاب بخونم... میدونستن ی درختی به نام بید کتک زن اینجا بود رفتم سمتش
رین : سلام ... من نمیخوام بهت آسیب بزنم ... من تورو تحدید نمیکنم ... دستمو بردم بالا ک یکی از شاخه هاشو آورد و گذاشت زیر دستم رفتم سمت تنه ی درخت یکم تنشو ناز کردم
رین : تو اصلا خطرناک نیستی ... میشه اینجا بشینم
دیدم درخت آروم شد من هم نشستم زیرش و کتابمو باز کردم که صدای قدم اومد نگاه کردم دیدم همون پسرست
ملفوی : باید برم ی استاد رو خبر کنم ... همونجا وایسا الان کمکت میکنم ... از بین شاخه های درخت رد شدن و دستشو گرفتم
رین : من نیازی به کمک ندارم ... این درخت دوست منه و تو این یک ساعت به من آسیب نزده
ملفوی: دختر نترسی هستی ... من ملفوی هستم ... دریکو ملفوی
رین : حدث زده بودم ...
باهاش دست دادم
رین : رین بلک
مالفوی: میدونم... تو خیلی قویی تو جادوگری ... کلاس بعدیمون با استاد تریلانیه پیدا کردن کلاسش یکم سخته پس اگه مایل باشید میتونم کمکتون کنم خانم بلک
رین: ممنون میشم آقای ملفوی
دریکو: خیلی ممنونم ولی نیاز به اینقدر رسمیت نیست ... دریکو صدام کن
رین : پس تو هم منو رین صدا کن دریکو
داشتیم راه می رفتیم
دریکو: راجب پدرت چی میدونی
رین : کارایی که کرده ... به جز اون هیچ چی نمیدونم
دریکو : منم همینطور منم راجب پدرم چیز های زیادی نمیدونم
رین : حداقل اون به تو اهمیت میده ... پدرم مطمئنم اصلا نمیدونه من زندم یا نه
دریکو : میدونی... مطمئنم میتونی ی پسر خوب پیدا کنی که بهت بیشتر از هر کسی اهمیت بده
رین : من از بچه گی بدون نیاز به هیچ محبتی بزرگ شدم ... نمیدونم چرا ولی هیچ وقت همچین احساسی رو درک نکردم
دریکو : یکم دیگه اینجا باشی ولی مطمئنم حسش میکنی
رین : فکر نمیکنم
رفتیم سر کلاس من رفتم پیش هرمیون نشستم و دریکو ی لبخند زد و رفت
هری پاتر #
مک گونگال: خانم بلک ... میتونی به یک حیوان تغییر شکل بدی ؟
رین: بله پرفسور
مک گونگال : خوبه حالا هم ما هم دوستانت نگاه میکنیم که چطور این کار رو میکنی
ازم یکم دور شد من یهو تبدیل به ی سگ سیاه بزرگ شدم که رنگ جفت چشمام معلوم شد
مک گونگال خیلی آروم جوری که کسی نشنوه: عالیه ...
بعد به حالت عادیم برگشتم
مک گونگال: خانم بلک این کار خیلی خوب بود و تو تونستی کامل تغییر کنی این کار سال ها تمرین میخواد ولی تو با این سن کمت این کار رو کردی ... ۵۰ امتیاز برای گیریفیندور چون این تغییر شکل بی نقص بود
رین: ممنونم استاد
بعد برگشتم سر جام کل گیریفیندور برام دست زدن بعد بقیه ی تیم ها هم همینطور چشمم به ی پسر با موهای بلوند خورد ... ینی ... ینی اون ی ملفویه؟
بعد از تموم شدن کلاس و ناهار دو ساعت وقت استراحت داشتیم من گفتم که میخوام برم تو طبیعت کتاب بخونم... میدونستن ی درختی به نام بید کتک زن اینجا بود رفتم سمتش
رین : سلام ... من نمیخوام بهت آسیب بزنم ... من تورو تحدید نمیکنم ... دستمو بردم بالا ک یکی از شاخه هاشو آورد و گذاشت زیر دستم رفتم سمت تنه ی درخت یکم تنشو ناز کردم
رین : تو اصلا خطرناک نیستی ... میشه اینجا بشینم
دیدم درخت آروم شد من هم نشستم زیرش و کتابمو باز کردم که صدای قدم اومد نگاه کردم دیدم همون پسرست
ملفوی : باید برم ی استاد رو خبر کنم ... همونجا وایسا الان کمکت میکنم ... از بین شاخه های درخت رد شدن و دستشو گرفتم
رین : من نیازی به کمک ندارم ... این درخت دوست منه و تو این یک ساعت به من آسیب نزده
ملفوی: دختر نترسی هستی ... من ملفوی هستم ... دریکو ملفوی
رین : حدث زده بودم ...
باهاش دست دادم
رین : رین بلک
مالفوی: میدونم... تو خیلی قویی تو جادوگری ... کلاس بعدیمون با استاد تریلانیه پیدا کردن کلاسش یکم سخته پس اگه مایل باشید میتونم کمکتون کنم خانم بلک
رین: ممنون میشم آقای ملفوی
دریکو: خیلی ممنونم ولی نیاز به اینقدر رسمیت نیست ... دریکو صدام کن
رین : پس تو هم منو رین صدا کن دریکو
داشتیم راه می رفتیم
دریکو: راجب پدرت چی میدونی
رین : کارایی که کرده ... به جز اون هیچ چی نمیدونم
دریکو : منم همینطور منم راجب پدرم چیز های زیادی نمیدونم
رین : حداقل اون به تو اهمیت میده ... پدرم مطمئنم اصلا نمیدونه من زندم یا نه
دریکو : میدونی... مطمئنم میتونی ی پسر خوب پیدا کنی که بهت بیشتر از هر کسی اهمیت بده
رین : من از بچه گی بدون نیاز به هیچ محبتی بزرگ شدم ... نمیدونم چرا ولی هیچ وقت همچین احساسی رو درک نکردم
دریکو : یکم دیگه اینجا باشی ولی مطمئنم حسش میکنی
رین : فکر نمیکنم
رفتیم سر کلاس من رفتم پیش هرمیون نشستم و دریکو ی لبخند زد و رفت
هری پاتر #
۵.۱k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.