پارت ۵۶
پارت ۵۶
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
تهیونگ:گوشیم زنگ خورد
برداشتم سوجونگ بود...
سوجونگ:ته یه خبر خوب برات دارم
تهیونگ:چی؟
سوجونگ:یونگی...کشته شده
تهیونگ:با داد گفتم چییی
یونگی کشته شده؟؟
ا.ت:داشتم میرفتم اتاق تهیونگ با چیزی که شنیدم سر جام خشک شدم
تهیونگ:خندیدم..
فک کنم باید یه مهمونی بگیرم فقط به خاطر شنیدن این خبر...
ا.ت:پاهام شل شد
داشتم میوفتادم که بزور خودمو رسوندم به اتاقم
درو بستم و قفلش کردم
نشستم پشت در
با بهت و چشایی که به خاطر اشک توش تار میدید گفتم
ی..یونگیِ من تنهام نم..نمیز..اره
من میدونم
خندیدم که اشکام روی گونم نشست
من میدونم دروغه
آره دروغه
یونگی قول داده بود بیاد پیشم
اون..اون قول داده بود
خوابیدم پشت در
دستمو گذاشتم زیر سرم
بی توجه به اشکایی که هر لحظه بیشتر میشد چشمامو بستم
مامان..مامانی
یادته بهم چی میگفتی؟
همیشه وقتی حالم بد بود بهم میگفتی
چشماتو ببند و بخواب
از خواب که پاشدی دیگه اون درد و ناراحتی همراهت نیست
میدونم چرا اینو میگفتی
من همیشه به خاطر خراب شدن یا پاره شدن عروسکام گریه میکردم و ناراحت میشدم
به خاطر همین میگفتی بخواب
وقتی از خواب پامیشدم عروسکم سالم و درست کنارم بود..
مامانی اما الان چیکار کنم؟؟
الآنم بخوابم و از خواب بلند شم یونگی کنارمه؟
ها؟؟
یونگی پیشمه یا نه ماماننننننننننننننن
چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
"فلش بک چند ساعت قبل"
جیمین:همه چی درسته
باید یکاری کنیم که تهیونگ فک کنه تو مردی یونگی
اون موقع کارمون راحت تر میشه
وقتی که فک کنه مردی دیگه منتظرت نمیشه و میتونیم سر فرصت...همه چیزو درست کنیم.
یونگی:یه دوست مشترک با سوجونگ دارم
سوجونگ...دوست تهیونگ
گوشیمو برداشتم و شماره هیونا رو گرفتم
هیونا:با دیدن اسم یونگی لبخندی زدم و برداشتم
چطوری یونگی
خیلی وقته ازت خبری ندارم
یونگی:هی دختر..
چه خبری آخه خندیدم
میگم هیونا
یه کاری ازت بخوام..برام انجام میدی؟؟!
هیونا:فک کن بگم نه..
معلومه که انجام میدم بگو
یونگی:ازت میخوام با سوجونگ تماس بگیری
یه داستانی سر هم کنی و آخرش بگی که من مردم
سوجونگ نمیدونه تو با ما دوستی پس شک نمیکنه
هیونا:دهنم باز موند
دیوونه شدی.نه من میدونم سرت یجایی خورده
چرا میخوای همچین کاری بکنم آخه
یونگی:به موقع بهت میگم هیونا
فقط کارو درست انجام بده خب؟؟
هیونا:خیالت راحت
انجام میشه
#سایه2
┈───┈───┈──┈──
تهیونگ:گوشیم زنگ خورد
برداشتم سوجونگ بود...
سوجونگ:ته یه خبر خوب برات دارم
تهیونگ:چی؟
سوجونگ:یونگی...کشته شده
تهیونگ:با داد گفتم چییی
یونگی کشته شده؟؟
ا.ت:داشتم میرفتم اتاق تهیونگ با چیزی که شنیدم سر جام خشک شدم
تهیونگ:خندیدم..
فک کنم باید یه مهمونی بگیرم فقط به خاطر شنیدن این خبر...
ا.ت:پاهام شل شد
داشتم میوفتادم که بزور خودمو رسوندم به اتاقم
درو بستم و قفلش کردم
نشستم پشت در
با بهت و چشایی که به خاطر اشک توش تار میدید گفتم
ی..یونگیِ من تنهام نم..نمیز..اره
من میدونم
خندیدم که اشکام روی گونم نشست
من میدونم دروغه
آره دروغه
یونگی قول داده بود بیاد پیشم
اون..اون قول داده بود
خوابیدم پشت در
دستمو گذاشتم زیر سرم
بی توجه به اشکایی که هر لحظه بیشتر میشد چشمامو بستم
مامان..مامانی
یادته بهم چی میگفتی؟
همیشه وقتی حالم بد بود بهم میگفتی
چشماتو ببند و بخواب
از خواب که پاشدی دیگه اون درد و ناراحتی همراهت نیست
میدونم چرا اینو میگفتی
من همیشه به خاطر خراب شدن یا پاره شدن عروسکام گریه میکردم و ناراحت میشدم
به خاطر همین میگفتی بخواب
وقتی از خواب پامیشدم عروسکم سالم و درست کنارم بود..
مامانی اما الان چیکار کنم؟؟
الآنم بخوابم و از خواب بلند شم یونگی کنارمه؟
ها؟؟
یونگی پیشمه یا نه ماماننننننننننننننن
چشمامو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد...
"فلش بک چند ساعت قبل"
جیمین:همه چی درسته
باید یکاری کنیم که تهیونگ فک کنه تو مردی یونگی
اون موقع کارمون راحت تر میشه
وقتی که فک کنه مردی دیگه منتظرت نمیشه و میتونیم سر فرصت...همه چیزو درست کنیم.
یونگی:یه دوست مشترک با سوجونگ دارم
سوجونگ...دوست تهیونگ
گوشیمو برداشتم و شماره هیونا رو گرفتم
هیونا:با دیدن اسم یونگی لبخندی زدم و برداشتم
چطوری یونگی
خیلی وقته ازت خبری ندارم
یونگی:هی دختر..
چه خبری آخه خندیدم
میگم هیونا
یه کاری ازت بخوام..برام انجام میدی؟؟!
هیونا:فک کن بگم نه..
معلومه که انجام میدم بگو
یونگی:ازت میخوام با سوجونگ تماس بگیری
یه داستانی سر هم کنی و آخرش بگی که من مردم
سوجونگ نمیدونه تو با ما دوستی پس شک نمیکنه
هیونا:دهنم باز موند
دیوونه شدی.نه من میدونم سرت یجایی خورده
چرا میخوای همچین کاری بکنم آخه
یونگی:به موقع بهت میگم هیونا
فقط کارو درست انجام بده خب؟؟
هیونا:خیالت راحت
انجام میشه
۶.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.