وقتی بهت خیانت کرد پارت ۹
سریع زانو زدو گفت..
تهیونگ : تروخدا ا/ت التماست میکنم...فقط..فقط یه فرصت دیگه بهم بده....
ا/ت : یادته بهت چی گفتم...
تهیونگ : چی....
ا/ت : اون موقع که داخل اتاق تا حد مرگ جلوی سانا تحقیرم کردی گفتم چند روز دیگه این تویی که زانو میزنیو این منم که تایین میکنم چیکار کنم....
تهیونگ : ا/ت...
میخواست چیزی بگه که صدای قدمای چند نفر رو که به اینجا می اومدن شنیدم گفتم....
ا/ت بلند شو...
تهیونگ : ولی...
ا/ت : گفتم بلند شووو( باداد)
آروم از روی زمین بلند شد...آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم...
ا/ت : من مثل تو نیستم...شاید خیلی دلم به خواد جلوی بقیه خوردت کنم ولی هیچ وقت اجازه نمیدم اون مرد محکمو استوار که همه میشناسنش جلوی چندین نفر روی زانوهاش باشه و التماس کنه....
تهیونگ : ازت خواهش میکنم بزار جبران کنم...
ا/ت : متاسفم اما رابطه ی من و تو از همین الان تمامه....درضمن کم کم کارای طلاقو انجام میدم شاید کمی طول بکشه اما تا چند وقته دیگه برگه ی طلاق روی میز کارته پس نگران این مورد نباش....
بعد از این حرفم به سمت در ورودی راه افتادمو با پای پیاده به سمت خونه حرکت کردم....
*۲۰ دقیقه بعد*
بعد از ۲۰ دقیقه به خونمون رسیدم...در زدم که مامان سریع درو باز کردو گفت....
مامان ا/ت : خوبی...
سری تکون دادمو گفتم...
ا/ت : نگران نباش اوما خوبم....
آروم به سمت پله ها حرکت کردم که پدر گفت...
بابای ا/ت : چیشد...تونستی
لبخندی زدمو به سمت پدرم برگشتم..گفتم...
ا/ت : آره...بالاخره تمام شد...همچی تمام شد(آخرشو با بغض گفت)
با تیر خفیفی که قلبم کشید آخ آرومی گفتم که خداروشکر مامان حواسش نبود...سریع از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم...یکی از قرصامو همراه با آب خوردمو...خودمو روی تخت پرت کردم....زیر لب گفتم....
ا/ت : هوممم....مثل اینکه باید دوباره به زندگیه مجردیم خوش آمد بگم...
بعد از این حرف آروم چشمای خستمو که این چند روز حتی خسته تر شده بودنو روی هم گذاشتم...که کم کم به آغوش خواب کشیده شدم...
*فردا صبح*
از زبان ا/ت :
با صدای در زدن کسی از خواب پریدمو با همون صدای گرفته گفتم...
ا/ت : مادر من آخه چرا در میزنی بیا تو دیگه...
بعد از این حرفم هنوزم در زدنا ادامه داشت...
با اعصاب داغون پایین رفتمو درو بازکردم.... با همون چشمای بسته گفتم...
ا/ت : اوما دیگه براچی درمیزنی خب بیا تو به جز من که دیگه کسی توی اتاق نیست که اجازه میگیری....
با نشنیدن جوابی..آروم چشمای خوابالوم رو باز کردم که...
تهیونگ : تروخدا ا/ت التماست میکنم...فقط..فقط یه فرصت دیگه بهم بده....
ا/ت : یادته بهت چی گفتم...
تهیونگ : چی....
ا/ت : اون موقع که داخل اتاق تا حد مرگ جلوی سانا تحقیرم کردی گفتم چند روز دیگه این تویی که زانو میزنیو این منم که تایین میکنم چیکار کنم....
تهیونگ : ا/ت...
میخواست چیزی بگه که صدای قدمای چند نفر رو که به اینجا می اومدن شنیدم گفتم....
ا/ت بلند شو...
تهیونگ : ولی...
ا/ت : گفتم بلند شووو( باداد)
آروم از روی زمین بلند شد...آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم...
ا/ت : من مثل تو نیستم...شاید خیلی دلم به خواد جلوی بقیه خوردت کنم ولی هیچ وقت اجازه نمیدم اون مرد محکمو استوار که همه میشناسنش جلوی چندین نفر روی زانوهاش باشه و التماس کنه....
تهیونگ : ازت خواهش میکنم بزار جبران کنم...
ا/ت : متاسفم اما رابطه ی من و تو از همین الان تمامه....درضمن کم کم کارای طلاقو انجام میدم شاید کمی طول بکشه اما تا چند وقته دیگه برگه ی طلاق روی میز کارته پس نگران این مورد نباش....
بعد از این حرفم به سمت در ورودی راه افتادمو با پای پیاده به سمت خونه حرکت کردم....
*۲۰ دقیقه بعد*
بعد از ۲۰ دقیقه به خونمون رسیدم...در زدم که مامان سریع درو باز کردو گفت....
مامان ا/ت : خوبی...
سری تکون دادمو گفتم...
ا/ت : نگران نباش اوما خوبم....
آروم به سمت پله ها حرکت کردم که پدر گفت...
بابای ا/ت : چیشد...تونستی
لبخندی زدمو به سمت پدرم برگشتم..گفتم...
ا/ت : آره...بالاخره تمام شد...همچی تمام شد(آخرشو با بغض گفت)
با تیر خفیفی که قلبم کشید آخ آرومی گفتم که خداروشکر مامان حواسش نبود...سریع از پله ها بالا رفتمو وارد اتاقم شدم...یکی از قرصامو همراه با آب خوردمو...خودمو روی تخت پرت کردم....زیر لب گفتم....
ا/ت : هوممم....مثل اینکه باید دوباره به زندگیه مجردیم خوش آمد بگم...
بعد از این حرف آروم چشمای خستمو که این چند روز حتی خسته تر شده بودنو روی هم گذاشتم...که کم کم به آغوش خواب کشیده شدم...
*فردا صبح*
از زبان ا/ت :
با صدای در زدن کسی از خواب پریدمو با همون صدای گرفته گفتم...
ا/ت : مادر من آخه چرا در میزنی بیا تو دیگه...
بعد از این حرفم هنوزم در زدنا ادامه داشت...
با اعصاب داغون پایین رفتمو درو بازکردم.... با همون چشمای بسته گفتم...
ا/ت : اوما دیگه براچی درمیزنی خب بیا تو به جز من که دیگه کسی توی اتاق نیست که اجازه میگیری....
با نشنیدن جوابی..آروم چشمای خوابالوم رو باز کردم که...
۷۸.۹k
۱۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.