ابنباتتلخ

#ابنبات_تلخ
PaRt: ۲۷
. . _____ . .


تهیونگ:درم ببند
هانی«درو میبنده
تهیونگ:خب چی شده
هانی:من یکی رو میشناسم که خیلی مورد اعتمادمع ولی خیلی فقیره و نیاز به کار داره و اشپزی و مونه داریش حرف نداره میخواستم ببینم میتونید به عنوان خدمتکار عمارتتون استخدامش کنید
تهیونگ:چون به تو اعتماد دارم و میدونم دختر خوبی هستی پس خوبه فقط باید ببینمش
هانی:چشم بعد از ظهر وقت دارید بیاد
تهیونگ:بگو تا یک ساعت دیگه بیاد اگه نیاد بگو کلا نیاد
هانی:چشم چشم ممنون وقتتون هم گرفتم «از اتاق میاد بیرون و سری زنگ میزنه به جاسمین»
جاسمین:اوممم خب چی شده
هانی:قبول کرد گفت تا یک ساعت دیگه سری بیا یه ادرسی که بهت میدم
جاسمین:خب بدو بدو ادرس رو بگو
هانی:«ادرس رو میگه»
جاسمین: الان میام
هانی:«قطع میکنه»

جاسمین:بعد 20 دقیقه میرسه به شرکت و میره پیش تهیونگ
تهیونگ:اسم
جاسمین:کیم جاسمین
تهیونگ:سنت
جاسمین: 19 سالمه
تهیونگ:متاهلی
جاسمین:نامزد دارم
تهیونگ:کارت خوب باشه و از عمارت من بخوای بیای بیرون جنازت میاد بیرون
جاسمین:چشم

*پایان فلش بک*
تهیونگ:میاد
جاسمین:از لینا فاصله میگیره
تهیونگ:اینجا چیکار میکنی ! «با لینا»
لینا:هوس کیک کردم اومدم بردارم از دستم افتاد
تهیونگ:دست و پاچلفتی
لینا:من کیک میخوام
جاسمین:من براشون درست میکنم
تهیونگ:خوبه برای منم هات چاکلت درست کن
جاسمین:بله
لینا:تهیونگ یچی بگم نه نمیگی لطفا
تهیونگ:تا چی باشه
لینا:من کتاب میخوام لطفا
تهیونگ:برو تو کتابخونه
لینا:هوراااااا
لینا:بدو بدو میره طبقه بالا


ادامه دارد....
. . ___ . .
دیدگاه ها (۲)

#ابنبات_تلخ PaRt:۲۸. . _____ . . لینا:میره ی کتاب درمورد قلب...

#ابنبات_تلخ PaRt:۲۹. . _____ . . لینا:داری چت میکنیجاسمین:ا...

#ابنبات_تلخ PaRt: ۲۶. . _____ . . لینا:کیک از دستش میوفته و ...

#ابنبات_تلخ PaRt:۲۵. لینا:میره جلو اینه : پدصگ لبامو چیکار ک...

آبنبات تلخ

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط