My fucking life/part:5🍾
My fucking life/part:5🍾
پرش زمانی به فردا صبح:
ات ویو:
صبح پاشدم و تنها کاری که کل روز انجام میدادم چک کردن گوشیم بود ولی تا آخر شب هیچکس بهم پیام نمیداد منم گفتم حتما یه کاری براش پیش اومده پس زیاد دلخور نشدم و همینطور یه هفته ای منتظر موندم ولی کسی پیام نمیداد
یک هفته بعد:
شنبه ی کوفتی شروع شد ولی هنوز کسی بهم پیام نداده وای خدا چقدر من بدبختم...
امروز صبح که رفتم خرید پیش صندوقدار بودم و داشتم حساب میکردم که همون پسر اون روزی(همون که چشاش شبیه جونگکوک بود)دستم رو گرفت و نذاشت حرفی بزنم و منو فورا برد توی دستشویی و چسبوند به دیوار و جوری همه ی این اتفاقا سریع پیش رفت که هیچی نفهمیدم و نتونستم هیچکاری انجام بدم
به چشماش زل زدم اون واقعا خود...اون کوکه...ماسکشو دادم پایین دیدم خود جونگ کوک بود...من اشتباه نمیکردم...جونگکوک اومد جلو و لبمو بوسید و منم فقط هنگ کرده بودم و هیچکاری انجام نمیدادم...جونگکوک بعد چند مین بهم گفت شمارتو گم کردم...من یه لحظه به خودم اومدم و هلش دادم و دویدم بیرون اصلا نمیدونم چرا یه همچین کاریو انجام دادم ولی فقط دویدم سمت خونم...
توی خونه فقط نشستم یه جا و دستمو روی سینم گذاشتم...قلبم...قلبم داشت منفجر میشد...خیلی قلبم تند میزد...رفتم توی آینه رو نگاه کنم که دیدم کلااا سرخ شدم...همش داشتم به لباش فکر میکردم...اصلا متوجه نشدم که چی گفت...داشتم دیوونه میشدمم
پرش زمانی به فردا صبح:
ات ویو:
صبح پاشدم و تنها کاری که کل روز انجام میدادم چک کردن گوشیم بود ولی تا آخر شب هیچکس بهم پیام نمیداد منم گفتم حتما یه کاری براش پیش اومده پس زیاد دلخور نشدم و همینطور یه هفته ای منتظر موندم ولی کسی پیام نمیداد
یک هفته بعد:
شنبه ی کوفتی شروع شد ولی هنوز کسی بهم پیام نداده وای خدا چقدر من بدبختم...
امروز صبح که رفتم خرید پیش صندوقدار بودم و داشتم حساب میکردم که همون پسر اون روزی(همون که چشاش شبیه جونگکوک بود)دستم رو گرفت و نذاشت حرفی بزنم و منو فورا برد توی دستشویی و چسبوند به دیوار و جوری همه ی این اتفاقا سریع پیش رفت که هیچی نفهمیدم و نتونستم هیچکاری انجام بدم
به چشماش زل زدم اون واقعا خود...اون کوکه...ماسکشو دادم پایین دیدم خود جونگ کوک بود...من اشتباه نمیکردم...جونگکوک اومد جلو و لبمو بوسید و منم فقط هنگ کرده بودم و هیچکاری انجام نمیدادم...جونگکوک بعد چند مین بهم گفت شمارتو گم کردم...من یه لحظه به خودم اومدم و هلش دادم و دویدم بیرون اصلا نمیدونم چرا یه همچین کاریو انجام دادم ولی فقط دویدم سمت خونم...
توی خونه فقط نشستم یه جا و دستمو روی سینم گذاشتم...قلبم...قلبم داشت منفجر میشد...خیلی قلبم تند میزد...رفتم توی آینه رو نگاه کنم که دیدم کلااا سرخ شدم...همش داشتم به لباش فکر میکردم...اصلا متوجه نشدم که چی گفت...داشتم دیوونه میشدمم
۳.۰k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.