معلوم نیست این دختره کجاست...رفتم سمت هوسوک که داشت با تل
معلوم نیست این دختره کجاست...رفتم سمت هوسوک که داشت با تلفن حرف میزد
_هوسوک...خانم لی روندیدی؟
_بابقیه کار آموزا رفتن جنگل...
رفتم سمت جنگل...نکنه چیزیش شده باشه...دیر کرده...یهو دیدم داره از کوه بالا میره...دوییدم سمت کوه و داد زدم:
_رائل...زیاد بالا نرو...
برگشت سمتم و یهو پاش لیز خورد وافتاد...همینطور داشت پایین میرفت...یهوخورد به یه سنگ بزرگ...
دوییدم بالا...چندبار نزدیک بود خودمم بیفتم...
وقتی بهش رسیدم نفسم بالا نمیومد... نشستم کنارش و صداش زدم
_رائل...
دیدم جواب نداد...
روشو برگردوندم سمت خودم...چشماش بسته بود و صورتش خونی بود
دستام میلرزید..چندبار تکونش دادم
_رائل پاشو...
+تهیونگ چیشده؟
برگشتم سمت جیمین که پایین کوه وایساده بود...
_بیا کمک کن رائلو بزارم پشتم...
اومد سمتم وکمکم کرد کولش کنم...اروم اروم راه افتادم سمت پایین ...
+من میرم جونگکوک رو خبرکنم...
_نمیخواد میبرمش بیمارستان
+ته...اون دکتره...توی ماشینشم حتما پانسمان و این چیزا پیدا میشه
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت پایین
_رائل بهم بگو که چیزیت نشده...
بدنم از استرس یخ کرده بود...
وقتی رسیدیم پایین کوک با نگرانی دویید سمتمون...
+ب...بزارش زمین...
هوسوک کتشو پهن کرد روی چمنا... منم رائلو اروم خوابوندم روش...
کوک اول نبضشو گرفت..بعد از چند دقیقه گفت:
.....
_هوسوک...خانم لی روندیدی؟
_بابقیه کار آموزا رفتن جنگل...
رفتم سمت جنگل...نکنه چیزیش شده باشه...دیر کرده...یهو دیدم داره از کوه بالا میره...دوییدم سمت کوه و داد زدم:
_رائل...زیاد بالا نرو...
برگشت سمتم و یهو پاش لیز خورد وافتاد...همینطور داشت پایین میرفت...یهوخورد به یه سنگ بزرگ...
دوییدم بالا...چندبار نزدیک بود خودمم بیفتم...
وقتی بهش رسیدم نفسم بالا نمیومد... نشستم کنارش و صداش زدم
_رائل...
دیدم جواب نداد...
روشو برگردوندم سمت خودم...چشماش بسته بود و صورتش خونی بود
دستام میلرزید..چندبار تکونش دادم
_رائل پاشو...
+تهیونگ چیشده؟
برگشتم سمت جیمین که پایین کوه وایساده بود...
_بیا کمک کن رائلو بزارم پشتم...
اومد سمتم وکمکم کرد کولش کنم...اروم اروم راه افتادم سمت پایین ...
+من میرم جونگکوک رو خبرکنم...
_نمیخواد میبرمش بیمارستان
+ته...اون دکتره...توی ماشینشم حتما پانسمان و این چیزا پیدا میشه
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه رفت پایین
_رائل بهم بگو که چیزیت نشده...
بدنم از استرس یخ کرده بود...
وقتی رسیدیم پایین کوک با نگرانی دویید سمتمون...
+ب...بزارش زمین...
هوسوک کتشو پهن کرد روی چمنا... منم رائلو اروم خوابوندم روش...
کوک اول نبضشو گرفت..بعد از چند دقیقه گفت:
.....
۷.۶k
۲۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.