اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت80

آهی کشیدم و گفتم:

+امیدوارم

همراه اسد وارد اتاق شدیم که من رفتم روی تخت نشستم و اسد همونطور که داشت در رو می بست گفت:

- به من اعتماد کن...
مطمئنم هیچ اتفاقی قرار نیست برای تو بیفته

دیگه بدون اینکه حرفی بهش بزنم سری تکون دادم و اسدم رفت....

حتی متوجه شدم که در اتاقم قفل کرد!!!

بیخیال شونه ای بالا انداختم و این اطمینان بهم دست داده بود که قرار نیست پس اتفاقی واسم بیفته....

پس بهتره نگران هیچی نباشم!!!

روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم!!!

فضای این اتاق واقعا قشنگ بود دیوارا صورتی رنگ شده بودن و روی ستوناشون سرخابی بود!!!

یه لوستر خیلی خوشگلی بالا سرم وصل بود!!!

رنگ رو تختی هم صورتی بود بود و حتی رنگ میز آرایش و پرده ها...

همه چی این اتاق صورتی بود و این خیلی واسم جالب بود تا الان همچین اتاق خوشگلی ندیده بودم...

اتاقش خیلی بزرگ بود و جوری که اندازه سالن پذیرایی ما بود...

از جام بلند شدم و دوباره روی تخت نشستم و با دقت به اطرافم نگاه کردم به سمت آینه رفتم تا نگاهی به خودم بندازم که وقتی ارباب یا ارباب زاده اومدن و خواستن با هم حرف بزنن حداقل زشت نباشم...
دیدگاه ها (۹)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت81با تمام دقت خودم و بررسی کردم!!شالمو از...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت82تو همین فکرا بودم و نفهمیدم اصلا کی خوا...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت79اسد تک خنده‌ای کرد و گفت:- اگه می‌دونست...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت78بعد از رفتن خاتون اسد برگشت سمتم و با ق...

نام فیک: عشق مخفیPart: 46ویو ات*شب شد و مهمونا اومدن*رنگ رو ...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟒آنالی:که می‌زنیم که تنبیهم می‌کنی که هرچی دید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط